ژورنالیسم تقلبی

مصطفی عمرزی

قبل از اصل مطلب:

وقتی بار نخست تصمیم گرفتم این نوشته را تقدیم کنم، هدفم فقط توضیح رویداد هایی بود که از سال 1383 الی میانه ی سال 1398 از شناخت پیرامون به اصطلاح اتحادیه های ژورنالیستان و خبرنگاران داشتم؛ اما بعداً تصمیم گرفتم موتیف هایی را در زمینه ی آن معرفی کنم تا کسانی که در مساله ی ارتباطات، هیچ تعریفی ندارند، متوجه شوند که اگر در آن زمینه، روابط ما با افراد با در نظر داشت، حیثیت، تحصیل، فامیل و رفاقت های واقعی نباشند، چه گونه باعث می شوند شماری که ظاهراً با ما هم سطح استند، اما با تبارز کار و استعداد، پایین تر از ما قرار دارند، در خلایی که جامعه ی قانونمند نداریم و بی سوادان به راحتی با باسوادان رقابت می کنند، می توانند برای ما خطرناک و زیان آور باشند. منظورم این است که دوستان خنده، گرمابه و گلستان، کار، سیر و تفریح را در جای یکدیگر قرار ندهید! 

شاید یکی در مساله ی تفریح خوب باشد، اما همین شخص وقتی در زمینه ی حیثیت اجتماعی مطرح می شود، تحت تاثیر القاآت آن که از شما کمتر است، ممکن عقده مندانه برخورد کند و این در حالی واقع می شود که با تظاهر دوستی می کند و آن را ادامه می دهد. چنان چه متذکر شدم، جامعه ی ما به دلیل نبود قاونمندی های لازم، نتوانسته تفکیک درست شان و حیثیت ایجاد کند تا کسانی که واقعاً شایسته ی احترام اند، از عوارض اعمال افرادی در امان بمانند که رقبای بی سواد آنان شناخته می شوند.

***

با فراغت از پوهنزی ژورنالیسم پوهنتون کابل در سال 1382ش، دنبال کار افتادیم. هر یک به فراخور حال و شناخت، هر سو پراگنده شدند. از شانس بد، من و یک همصنفی بی نهایت کم ظرفم(ب.م.ف) درگیر اتحادیه ای شدیم که بعداً برای من ضیاع وقت را به ارمغان آورد. 

روزی پس از قرار با همصنفیان، تصمیم گرفتیم از یک به اصطلاح اتحادیه ی ژورنالیستان، کارت عضویت بگیریم. پای ما به یک تعمیر بدقواره ی روسی رسید که روسان به دلیل تنگدستی مالی، خیلی از بر و عرض آن کاسته بودند. «اتحادیه ی ملی ژورنالیستان افغانستان» در موقعیت «بخارخانه ی مکروریان» ها قرار داشت. چند تن از چند رژیم های گذشته با سن و سال های متفاوت، در حالی که از جناح های مختلف، نماینده گی می کردند، ظاهراً کمر خدمت به ژورنالیسم بازار آزاد افغانستان، بسته بودند. 

پس از اخذ کارت های معمولی که در برابر پول بود، دو- سه تن از همصنفیان تطمیع شدیم که جایی برای کار نیز یافت شده است. این حُسنا جلیل اُشتک(کودک) چه قدر خوش شناس است که زیر سر دومین متفکر جهان، مستقیماً از پوهنتون به معینیت رسید، اما سهم امثال ما در آن روز ها، یک تعمیر کهنه با افرادی کهنه تر از آن بود. 

بالاخره من و آن به ظاهر دوستم، به تیمی پیوستیم که در راس شان، مرحوم سرمحقق محمود حبیبی و خانمش استاد شفیقه حبیبی، قرار داشت. ظاهراً خانم رییس افتخاری اتحادیه، به خاطر شوهرش، تحویل گرفته می شد. پس از آنان، یکی از محوری ترین افراد این نوشته، آدمی کاملاً مشکوک و بی سواد که شبیه کله ی کچلش معما می آفرید و بعداً دانستم هویت قومی اش نیز جعلی ست، همه کاره بود. این شخص(ح.ب) با ته و بالا شدن های زیاد و ظاهراً جلب تمام مخاطبان اتحادیه، اما از کمترین محبوبیت برخوردار بود. خودش بار ها اعتراف می کرد در دکانی در جاده ی «نادر پشتون» که وسایل برقی را می فروخت، آرام نشسته بود که چند تن از اعضای اتحادیه ی ژورنالیستان حکومت های کمونیستی، نزدش می آیند. در میان آنان از خانم حمیده عثمان نیز نام می برد. ما بار ها این داستان را می شنیدیم، اما آن چه از دهان به اصطلاح معاون اول می برآمد، بیشتر زجر هایی بود که گویا به خاطر اتحادیه کشیده بود و همه را به لحاظ رسالت های ژونالیستیک اش انجام داده بود. بعد ها همچنان آگاه شدیم که او حتی سند صنف هشتم مکتب را هم ندارد؛ اما با مهارت هایی که به کار می برد، در حالی که کشور چک و سلواکیای پیشین را ندیده بود، از آن جا سند تحصیلات عالی در رشته ی ژورنالیسم، به دست آورده بود. گاهی که او را در بحث های ژورنالیسم، گیر می انداختیم، مرغ وار از کتاب هایی نقل قول می کرد که به تازه گی خوانده بود و اکثراً جزو پالیسی نشراتی حکومت های کمونیستی بودند و ژورنالیسم طبقاتی را در بر می گرفتند. 

مانند تمام جوانانی که آرزو های زیاد دارند، همه روزه از منطقه ی «تهیه ی مسکن»، محل آپارتمان کرایی خانواده ام، به بخارخانه می رفتم و از بخت بد، روز ها مجبور می شدم جیب خرجم را با همصنفی ای نصف کنم که نمی دانم چه گونه خودش را به اتحادیه می رساند تا برای من دردسر باشد و هنگام چاشت، نصف جیب خرجم را خرجش می کردم تا شکمش سیر شود. در اخیر تمام این مهمانی ها، به جای تشکر، با کنایه می گفت که «سیر کرده ای؟» یعنی بسنده نبود و من تعجب می کردم و در دلم می گفتم من کی مسوولیت شکم تو را بر عهده گرفته ام. این به ظاهر دوست، به گونه ی ناشایست و با نمک حرامی تمام، چون آدم کم ظرف بود و نمی توانست با رقابت سالم در برابر دیگران قرار گیرد، عقب من حرف در می آورد و سعی می کرد فرصت هایی را خراب کند که من به دست می آوردم. روزی در حالی که متوجه ورود من نبود، او را غافلگیر ساختم که در مورد بورسیه هایی پلان می داد که اگر می آمدند، به جای من، باید او را با یک تن دیگر بفرستند! وقتی متوجه شدم، با کمترین شرم، زود حرفش را تصحیح کرد که نخیر، مصطفی را بفرستید! آن زمان هنوز عمرزی، تخلص نمی کردم. این آدم کودن و کم ظرف، با لطف یک همصنفی دیگر ما که به «تلویزیون افغان»، راه یافته بود، از سرم کم می شود. جالب است بدانید که در روز کم شدن شرش، مزرورانه به من مشوره داد که بهتر است به جای کار در آن جا، در خانه بمانم و فلم تماشا کنم؛ هرچند «اتحادیه ی ملی ژورنالیستان»، چیزی نداشت، اما وجود یک شخصیت بزرگی علمی در راس آن و چند تن دیگر که اگر از رذالت های «ح.ب» در امان می ماندند، شاید می توانستند با وفرت کمک های خارجی که در آن زمان وجود داشت، آن سازمان را سر و سامان بدهند. 

چند بار هنگامی که بعضی کمک های ارگان های دولتی و شخصی را به دست می آوردیم، متوجه می شدیم سهم سایر دوستان ما را نیز آن همصنفی کم ظرف و عقده یی ما بالا می کشد. او با گفتن این که سهم دیگران را من به خانه های شان می برم، حق آنان را دزدی می کرد. وقتی به این مساله پی بردم که متوجه شدم سایر دوستان ما شکوه دارند که از طریق «ب.م.ف»، چیزی به دست نیاورده اند. 

چند سال بعد، هنگامی که بار ها پس از اخراج و توهین از رسانه ی «نورین»، رانده شده بود و به لطف یک همصنفی دیگر ما(عبدالحمید نورزاد) بازگردانده می شد، شدیداً مورد لت و کوب قرار گرفت. ماجرا از این قرار بود که با آمدن نستوه نادری به حیث مدیر عمومی نشرات، باری به بخش خبر هم سر می زند و می خواهد به شیوه ی خودش اعمال مدیریت کند. این مساله بر نورزاد خوش نمی خورد و در گیر می شوند. «ب.م.ف» که ذاتاً ترسوست، با استفاده از جو، شیرک می شود و با همراهی مسوول تصحیح(محمد هاشمی) بالای نستوه حمله می کند و بیش از آن دو، ویرا می زند. نستوه را با حال خراب از بخش خبر، بیرون می کنند. این ماجرا باعث خشم شدید حاجی عارف می شود و برای تنبیه، به بخش خبر می رود. این آدم بعداً به قدری در برابر کارمندان رسانه ی «نورین»، بی تفاوت می شود که یک ماه معاش آنان را چند ماه بعد می پرداخت و به این گونه، معاشات قبلی را از ردیف تادیده بیرون می کرد. چون تجربه ی کار رسانه یی غیر طبیعی در افغانستان، غیر معمول بود، اعضای رسانه های خصوصی، ناگفته های زیادی دارند که به حد توهین، حق تلفی و لت و کوب نیز از آنان استفاده ها شده است. 

یک بار در برابر طلب معاش کارمندان بخش ایدت فنی، همه ی آنان را سیلی کاری کردند. فقط جوانی که از ایران آمده بود، با گرفتن معاشش، آن جا را ترک می کند. دیگران به خاطر از دست ندادن کار، مجبور می شوند باقی بمانند. 

در سال های اخیر، رسانه ی «نورین» با شمایل شر و فساد، دیگر حتی توان پرداخت معاش چند ماه بعد را هم از دست داده است.

فراموشم نشود که حاجی عارف با نفرتی که از همصنفی کم ظرف ما داشت، تمام عقده هایش را بر سر او خالی می کند. «ب.م.ف» بی چاره، وحشیانه لت و کوب می شود و الاشه اش می شکند. او که شخصی خس خور بود، هرچند هوشیاری می کند که با همان سر و وضع خون پُر، رسانه ها را در جریان قرار خواهد داد، اما با وارخطایی مسوولین «نورین»، فریب می خورد. ظاهراً دو ماه معاش قبلی اش را در اختیارش قرار می دهند و مانع می شوند شکایت کند. به این گونه، سر فرصت که آب ها از آسیب می افتند، وی را دوباره اخراج می کنند. چون همصنفی مسوول ما دیگر در آن جا کار نمی کرد، نمی تواند دوباره به «نورین» برگردد. اگر به جای راضی شدن به خس خوری، شکایت می کرد، می توانست چندین هزار دالر به دست آورد. به هر حال، الاشه اش شکسته بود و همه از ماجرا آگاهی یافته بودند. وقتی به او فکر می کنم که به خاطر چند دانه گیلاس اهدایی «شرکت الکوزی»، دروغ می گفت و حاضر بود ما را دچار زیان کند، می پذیرم که آدم های کم ظرف، کم نیستند. 

خاطرات خوب و بد مکتب را همه به یاد دارند. از جمله ی خاطرات بد آن، جزا هایی هستند که گاهی به خاطر کردار یک تن، همه دچار می شدند. از همان اوان، افرادی را شناختم که به خاطر خودشان، حاضر بودند همه آسیب ببینند. معلمان نیز که منتظر بودند سر هر فرصت، به هیبت شان افزوده شود، بدون کمترین تحقیق، کردار یک بی غیرت را در پای همه حساب می کردند. بعضی همصنفیان که کینه به دل می شدند، با انواع مختلف، انتقام خود را می گرفتند. با این حال، همیشه دچار جزا هایی می شدیم که یکی مرتکب می شد و با ناعاقبت اندیشی، در پای همه می انداخت.

روزی هنگامی که از سوی رسانه ی «نورین»، به خاطر تهیه ی گزارشی رفته بودم، از سوی «ب.م.ف» زنگ می آید. وقتی پاسخ دادم، افزود که من و تو را اخراج کرده اند! چنین خبری و در چنان جایی خوش نبود. بالافاصله به مدیرم زنگ زدم و جویای مساله شدم. او در حالی که تعجب می کرد، گفت اصلاً خبر ندارد. با بازگشت به دفتر، متوجه شدم که نامم در هیچ به اصطلاح «بلک لیستی» نیست. «ب.م.ف» مزرورانه خواسته بود پای دیگران را نیز به میان بکشد؛ شبیه همصنفی های بی غیرت دوران مکتب تا چند تن زیان ببینند.

نوشتم که مسوول خبر ما که خود از همصنفی های دوران پوهنتون بود، تا زمانی که در آن رسانه بود، به هر نامی که بود، ترحم می کرد و «ب.م.ف» کم ظرف را دوباره به دفتر می آورد. در این نوبت نیز ترحم می کند و او را بار دیگر به دفتر می آورد. رییس تلویزیون به خاطر اخلاصی که وی در کار نشان می داد، او را دوست داشت و احترام می کرد. من مساله را پی گیری کردم و از دوستان اداری خواستم که آیا نام من در لیست اخراج بود یا نه؟ آنان پاسخ گفتند که نه نبود؟ 

هدفم از شرح بالا همچنان روشنگری پیرامون ابعاد روابطی ست که اگر تعریف نداشته باشیم، ما را درگیر نابسامانی های زیاد می کنند. «ب.م.ف» مزرور با تمام زشتی هایی که در حق همه انجام می داد، بی یک جو غیرت، به رویش نمی آورد و مانند کسی که گویا هیچ زیانی به شما نرسانده، دنبال ما می آمد و از تمام فرصت های احوال پرسی تا تفریح و خورد و نوش، استفاده می کرد. 

دوستان ما قرار گذاشته بودند که در روز های مشخص، با پولی که یک تن تادیده می کرد، در رستورانت نان بخوریم. با زیاد شدن تعداد نفر، طبیعی ست که مصرف پول بیشتر می شد. به هر حال، جناب مفتخوار، در یک دور کامل چند نفره، خوب می خورد، اما وقتی نوبتش می رسد، بی توجه بر این که بالای جیب های دیگران فشار آورده بود، چنانی که ترحم دیگران را برانگیزد، می گوید: «من پول ندارم!» باری یک از همکاران بسیار ناراحت می شود که خوب می دانستی که باید سهمت را بپردازی. بنا بر این چرا شریک ما شدی؟ یک بار به نام دوستی، مشکل نداشت. چند روز بیا و بخور و باخبر هم باش که نوبتت می رسد. بعد به راحتی بگو که من پول ندارم! این کار فقط از آدم های فرومایه ساخته است. 

آخرین باری که «ب.م.ف» را دیدم، به ادامه ی یکی- دو تماس و صحبت هایی بودند که اتفاقی رونما شدند. جالب است بدانید با وجود بدذاتی اش و این که همواره دنبال من و امثال من حرف در می آورد، مصداق دایه ی مهربان تر از مادر، عمل زشت دیگری را مرتکب شد که ناچارم بنویسم. 

با آن که در سال های اخیر، تنقیدات گسترده ی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی را شاهد استیم، بپذیریم که یک نوع افت فرهنگی، مردم داخل شهر ها و تحصیل کرده را هم در بر گرفته است. شباهت های زیادی به وجود آمده اند که شماری به فرزندان اناث خود، به حیث وسیله ی کسب درآمد، می نگرند. افزون بر تشویق هایی که بسیاری با منطق این که در جا ها و اماکنی کار کنند که پول داشته باشد، پذیرش داماد هم با سنگینی مادی او وزن می شود. با تعمیم این فرهنگ که دختر، مال مردم است، به هر کی بیشتر پول بپردازد، دختر می دهند. کسب درآمد از این افت فرهنگی، روز تا روز توسعه می یابد. من افراد زیادی را می شناسم که وقتی خواستگاری کرده اند، با فامیل هایی مواجه شده اند که قبل از به اصطلاح اخذ «طویانه» هم پول های گزاف می خواستند. 

ما، مردم روستایی را تنقید و تقبیح می کردیم که هنوز هم و به گسترده گی در برابر دختران خود، پول هایی می خواهند که نه فقط باعث محرومیت جنسی می شود و در این کشور تا بنیاد غرق در دینیات، بچه بازی هم جزو شهرت بین اللملی ما شده، بل تا زمانی که دختر را در اختیار داماد، قرار ندهند، از او بهره کشی می کنند. در این میان، قسم دیگر افت فرهنگی معمول شده که شماری با دنائت های بی پیشینه- بخشی ذاتی و بخشی فکری- می خواهند سود ببرند و هم به دیگران، آسیب بزنند. این عمل به نام گویا امر خیری عنوان می شود که در اسلام، سفارش شده است. 

ما عملاً شاهد استیم که تعابیر سلیقه یی، چه قدر به ذات دین آسیب زده اند و بر فراز آن، صد ها فرقه و هزاران طرقی ایجاد شده اند که اکثراً با همدیگر، مشکل دارند. در قسم دیگر افت فرهنگی، سعی می کنند دختران و زنان تُرشیده را با نام های مختلف، به اصطلاح بالای دیگران «تپ» کنند. بنا بر این، با ادبیات معمول آن، کسانی را در منگنه می اندازند که مجرد باشند و با تعلیم و تربیه ی بالا، نقاط ضعف دارند تا مردمان زشت، از حُسن رفتار و کردار شان سوء استفاده کنند. 

باری همصنفی ناخلف و کم ظرف من، با 180 درجه تغییر موقعیت، مرا در ادبیات نوع افت فرهنگی- بی خبر از این که بالای او حساب نمی کنم- ظاهراً درگیر می کند. با ورود به دایره ی شخصی من و کسب آگاهی که پس از چند سال فکر می کرد عروسی کرده ام و حالا می بیند که نکرده ام- چون مردم در این مسایل خیلی حرف در می آورند- بهتر است به فکر خودم باشم! 

افراد زیادی شبیه چنین آدم هایی وجود دارند که پس از فراغت از مکتب، پوهنتون و حتی کار های مسلکی، باز هم آن قدر دون استند که بی توجه به هزاران مشکل و مسایل مهم، فقط در گندبرداشت های عوامی دست و پا می زنند که در افغانستان با میزان بالای بی سوادی، بی فرهنگی و عقده مندی، شناخته شده اند. 

با دقت، اما ظاهراً بی تفاوت به حرف هایش گوش می دادم. زود از یک خیاشنه اش حرف زد. در یکی- دو نوبت بعد با چنان شتاب مساله را مطرح کرد که اگر به دلش می بود، باید حتماً به خواستگاری می رفتم. با در نظر داشت این که کیستم و از چه فامیلی می باشم، خیلی سرد رخصتش کردم. در حالی که با دهان باز، برعکس برخوردی را تماشا می کرد تا آن زمان در قبال امثال او تحمل کرده بودم.

نکته ی اساسی این مساله در این است که اناثی که خواستگار داشته باشند، نیاز ندارند کسی آنان را سفارش کند. اگر چنین می کنند، شک نکنید که کدام نیت بد در کار است و یا می خواهند در برابر پول و یا هم برای این که از شر دختران و زنان خانه مانده، بی غم شوند، آنان را از خود دور کنند. بنا بر این، قربانیان این آفت و افت فرهنگی، بیش از همه کسانی اند که مجرد اند و روی نزاکت هایی که گفتم و یا هم نداشتن تعریف از ارتباطات، خود را در معرض خطر و آسیب، قرار می دهند. خودم را مثال می زنم. اگر بی تفاوت نمی ماندم و یا تسلیم منطق پوچ «هیچ ارتباطی را قطع نکنید!»، نمی شدم، فردی مانند «ب.م.ف» که می دانست اگر خشن باشم، در برابرم جرات حرف زدن را هم ندارد، آن قدر وقیع نمی شد که شبیه یک قواد، به من پیشنهاد بدهد. 

در همان اتحادیه با دومین شخصیت محوری این نوشته(م.ح) آشنا شدم که از همصنفی دوران پوهنتونم، فقط به اثر سن و سال، تفاوت داشت. این آدم عقده یی، بعداً با سوء استفاده از بزرگواری های من، نزدیک بود مرا در سراشیب تماس هایی سقوط دهد که به نام ایجاد رابطه ی زناشویی، برقرار می کنند و در آن ها در بدل هر چیز، پیردختران تُرشیده یا مشکل دار را به اصطلاح عوام ما بالای دیگران «تپ» می کنند. به یاد آوردن همان ماجرا نیز مرا مجبور کرد برای وقایه ی کسانی که با خطر چنان ماجرا هایی مواجه می شوند، این نوشته را منتشر کنم. 

به هر صورت، ضمن یک سال و نیم کار در «اتحادیه ملی ژورنالیستان» که به شمول آشنایی با مرحوم سرمحقق محمود حبیبی و خانمش می شد، با چند تن از مردمان خوب نیز دوست شدم. بدون یک افغانی معاش، امیدوار بودم که وضع آن جا بهتر شود. گاهی شبیه مردمانی که هنوز پول اختراع نشده بود، چیز هایی از قبیل مواد خوراکه یا کالا هایی به دست می آوردیم که به اتحادیه کمک می شدند. مثلاً یک بار، زمانی که آقای «قره بیگ ایزدیار»، رییس «سره میاشت» بود، در بدل مصاحبه اش با ارگان نشراتی اتحادیه(ژورنالیست) حاضر شد یک موتر متوسط از کالا هایی را به ما ارزانی کند که بعضی آن ها تاریخ گذشته بودند، اما به درد بی معاشان می خوردند. از شانس بد ما، خودخواهی های کچل مزور، سبب شد تا به مقدار ناچیز از آن بار کوچک برداریم و بقیه را برای این که برای خودش کریدت به دست آورد، با ناشی گری های عمدی، میان کارمندان اکثراً غیر مسلکی رادیو- تلویزیون دولتی، توزیع کرد. این عمل، افراد دیگری را که در آن جا حضور داشتند و با بی معاشی ها می ساختند، بسیار آزرده ساخت که چرا به جای این که باید مقداری را می فروختند تا از پول آن استفاده می کردند و مقداری را هم نگه می داشتند تا مصرف نان چاشت شود، آن ها را توزیع کرد؟ 

خلاصه متوجه شدم که یک عضو دیگر این اتحادیه ی زشت(اهل سالنگ و متخلص به احمدی) که ظاهراً یک دزد فراری از ایران بود و به جای قدردانی از کارفرمای ایرانی اش، باغ وی را فروخته بود و در کابل از پول آن، موتررانی می کرد، ضمن استفاده ی مفت فامیلی از تعمیر اتحادیه که به دلیل اجاره ی مغشوش، مسوولان بخارخانه را در غم فرو بُرده بود، با همدستانی چند پولیس دزد مسوول آن جا، شبانه از مصالح ساختمانی «ریاست بخارخانه ها» دزدی می کرد و بعداً آنان را می فروخت. همچنان متوجه شدم که بعضی از بقایای رژیم های کمونیستی در آن جا، سر فرصت ها شراب می خوردند و از بعضی از زنان قبلاً کارمند در آن جا و کسانی را که می آوردند، سوء استفاده ی جنسی می کردند. 

بسیاری از اتفاقات بد آن جا دور از چشمان مرحوم حبیبی و همسرش، رخ می دادند. مرحوم حبیبی در موقعیت رییس افتخاری، اما یک کار خوب کرد که هرگز به آن جا نیامد. برای جلسه با او، همیشه به خانه اش می رفتند. 

معاون اول «اتحادیه ی ملی ژورنالیستان افغانستان» با نشریه ی «ژورنالیست» که از سهم نشرات قبلی آن به ارث بُرده بود، در حسرت استفاده از مجله ی «سباوون» که قبلاً از سوی یک جمعیتی- شورای نظاری بدنام، غصب شده بود، قرار داشت. کسی به نام محمد انور شعیب که در این اواخر درگذشت و برادر مدیر مسوول روزنامه ی بدنام «آرمان ملی» می باشد، از مجله ی «سباوون»، شیره کشی ها کرده بود. آنان پس از نشر چند شماره ی بی کیفیت، فکر می کنم بیشتر به خاطر جور نیامدن بر سر پول، از چاپ و انتشار مجله ی «سباوون»، دست می کشند. میر حیدر مطهر، پس از آن که افشا شد قاتل است(نامزدش را کشته بود) نظر به قوانین، جواز روزنامه اش را به نام محمد انور شعیب، ثبت می کند. 

در همان اوان، سر و کله ی یک شخص دیگر نیز پیدا می شد که روی زبان معاون اول بود. بعداً در این مورد نیز آگاهی یافتم که یکی از دلایل دشمنی او(میرزا محمد کرامت) با «ح.ب»، روی پول هایی بود که از یوناما گرفته بودند، اما به معاون اول نرسیده بودند. روی همین درز، بالاخره نفاق شان به شقاق مبدل می شود و آقای کرامت که باسواد بود، پس از یک نبرد تن به تن در یک جلسه ی بی معنی اعضای شورای عالی مرکزی، کچل مشکوک را شکست می دهد. 

معاون مشکوک که همیشه مردم را جمع می کرد و با استفاده از نام آن ها اکثراً به تنهایی کمک ها را می خورد، می خواست در یک جایگاه بهتر قرار بگیرد. او پس از یک     جلسه ی علنی، با دو- سه رایی که شامل رای من نیز می شد، دیوانه وار به اتحادیه برمی گردد و مثل این که خانه ی شخصی اش باشد، با تبدیل تمام قفل ها و کلید ها، نارضایتی اش را ابراز می کند. در حالی که در جوازی که از وزارت عدلیه گرفته بودند، فقط جزو هیات موسسان بود. همین حرکت ناسنجیده، بهانه را به دست دیگران می دهد و در این میان یک تن از بقایایی که به قول خودش عضو «شورای انقلابی جمهوری دیموکراتیک خلق» بود(خیرالله بشردوست) و به حضرت پیامبر اسلام، صاف و پوست کنده توهین می کرد و بعداً در حادثه ای می میرد، در جلو «ح.ب» قرار می گیرد و با زدن یک لگد به شکم او و توهین های زشت، وی را که فکر می کرد اگر همین شخص، جلوش را نگیرد، کسی جلودارش شده نمی تواند، یک باره از مقام معاونیت اول، به کوچه ی دهن بخارخانه پرتاب می کند. همان جا دانستم «ح.ب» که متهم بود سهم همه را به تنهایی بالا می کشد، قبلاً با دو حادثه ی مشابه مواجه شده بود. او که بی نهایت میل داشت در راس اتحادیه قرار گیرید، باری با اولین رییس آن(محمد انور شعیب) نیز در گیر شده بود. در آن درگیری، هیچ چیز جز انشعاب و کاهش پرستیژ اتحادیه ی ملی ژورنالیستان، رونما نمی شود. بعداً با آوردن حامد نوری که از گوینده گان پرچمی زمان داکتر نجیب و به دلیل زنباره گی های متعدد، بالاخره به قتل می رسد(سرش را بُریده بودند) باز هم درگیر می شود. ظاهراً در غیابت حامد نوری، مرحوم سرمحقق محمود حبیبی را بازی داده بود. یکی دیگر آنان که وقتی بی کار می ماند، قصه های زنان و فحشایش در ادارات دولتی را شرح می داد(متخلص به رحیمی) برای ما تعریف کرد که حامد نوری با بازگشت از سفر و آگاهی از کاری که «ح.ب» انجام داده بود، با یک سیلی محکم به روی او، وی را جزا می دهد. 

پس از اخراج معاون اول، نشریه ی «ژورنالیست» با مدیریت آقای کرامت، اعلام می کند که معاون اول را اخراج کرده اند؛ اما به جای تخلص او که مربوط یک شاخه ی مشهور پشتون ها می شد، سه نقطه(...) گذاشته بودند. وقتی پرسیدم، گفتند که این شخص، پشتون نیست. جالب تر از همه، این که گاهی بدون این که متوجه عدم ارتباط شود، ادا می کرد که خویش قوماندان گل حیدر پنچشیری ست. دوستان پنجشیری ام می گفتند وقتی از قوماندان پرسیده بودند، او اظهار بی خبری کرده بود. خیلی پسان ها فهمیدم که مردک سوء استفاده جو به همه جا دست می انداخت تا سود ببرد. 

چند وقت به دلیل خویشی با مرحوم حبیبی، با آنان ماندم. یک بار محترم داوود سیاوش(پدر شهید یما سیاوش)  که یک شخص پاک نفس و باسواد است را به جای «ح.ب» آوردند، اما او به دلیل درک بالا از وضعیت خراب اتحادیه، زود از آنان جدا شد. بعداً من نیز آن جا را ترک کردم و مصروف کار در رسانه های خصوصی شدم. با این حال به دلیل بعضی نزاکت ها با «ح.ب» تماش داشتم. او ماهرانه رفتار می کرد و همه را بازی می داد. بعداً موفق می شود مدت یک سال از لطف الحاج نصیر عبدالرحمن، سوء استفاده کند که برایش در دفتر مرکزی «انتشارات میوند» در منطقه ی «علم گنج»، جوار فابریکه ی حربی، جا داده بود. همان زمان بود که کچل مزور مجبور شد کسی را در راس اتحادیه ای بیاورد که به نام «اتحادیه ی ملی ژورنالیستان و خبرنگاران» راه انداخته بود، اما تا مدت ها بی جواز بود. آقای غوث زلمی، گزینه ی بعدی می شود. روزی منیژه باختری نیز به اتاق کوچکی آمد که آن جا دفتر جدید اتحادیه ی «ح.ب»، قرار داشت. در مورد این زن که به واسطه ی رنگین دادفر اسپنتا، به وزارت خارجه راه یافته، چیز های زیادی می گفتند. از جمله هنگام کار با نشریه ی بدنام «حقیقت انقلاب ثور». حضور او در پوهنتون کابل نیز مشکوک بود. گفته می شد به اثر واسطه، جزو کدر استادان، قرار گرفته است. به هر حال، نام پدرش(واصف باختری) خوب یا بد، مطرح بود.  

آقای غوث زلمی که با بودجه های دولتی، کلان شده بود، نتوانست کاری کند که در نظر داشتند با استفاده از شهرت او، سوء استفاده کنند. مشکل دیگر او این بود که برخلاف توقعش که زمانی با داشتن کارت حزبی، همه کاره بود، عرصه ی رسانه های افغانستان، آن قدر وسیع شده بود که شهرت او در آن، فقط یک نوستالژی کوچک بود. وی نتوانست جز کار در چند نهاد بی اهمیت خصوصی، دوباره مطرح شود. سید مخدوم رهین که می گفت پای او را دوباره به افغانستان کشانده، به وی پُست «ریاست آرشیف» وزارت اطلاعات و فرهنگ را پیشنهاد کرده بود. 

غوث زلمی، آدم اجتماعی و خوش مشرب بود و با مردم با احترام برخورد می کرد، اما با داشتن پیشینه ی معلوم حزبی، در جای اخوانی ها نشست و با چاپ یک ترجمه ی دری کلام الله مجید(قرآن پاک) برعکس در جنجالی گیر می ماند که همه می دانند.

از دور و نزدیک، در بعضی فرصت ها چون یک سال و نیم را با «ح.ب»، سپری کرده بودم، گاهی با آنان تماس می گرفتم. به سلسله ی کم شانسی های پشتون تقلبی که نمی توانست رییس شود، عصمت اللهی یا یکی از چهره های بدنام ایران در افغانستان را می آورد تا اگر بتواند زیر نام او، استفاده کند. برعکس انتظار ها، عصمت اللهی چند برابر از «ح.ب»، استفاده می کند. او با وانمودن این که چند هزاران ژورنالیست را زیر پُر و بال خود دارد، با بازی دادن حامد کرزی، به مقام مشاوریت رییس جمهور هم می رسد. با تجربیاتی که «ح.ب» داشت، گمان نمی کرد با وجود عصمت الله، زیان کرده باشد؛ هرچند خیلی انتقاد شد که نام اتحادیه را بد کرده است. 

روزی چنانی که عرف است، به دفتر اتحادیه ی جدید رفتم که فکر کنم همچنان جواز نداشت. با ورود به تعمیر آن که در آپارتمان های «هوتل آریانا» در کوته ی سنگی واقع شده بود، متوجه شدم که مرحوم نجم الرحمن مواج در حال بی آب کردن «سه نقطه» است. او رویش را به من می کند و با احترام می گوید اگر دنبال مُهر آمده ای، فعلاً معذرت می خواهیم. بعد دوباره رویش را به سوی «سه نقطه» می کند و با تمسخر و عصبانیت به وی می گوید که در برابر اسناد لیسانس، ماستری و دکتورای ما فقط یک سند صنف هشتم را ارائه کن! معاون کچل که جوابی نداشت، فقط تکرار می کرد که من اسنادم را جلو همه بروز می کنم. این چندمین اتفاق نیز به دلیل سوء استفاده های مکرری واقع شده بود که این شخص، مزورانه انجام می داد. 

پس از آن قضیه، اتحادیه ی ژورنالیستان که به چند جا کوچیده بود و چند نام یافته بود، باز هم منشعب می شود. در آخرین نمونه ی آن، آقای «سه نقطه» موفق می شود در حالی در راس آن قرار بگیرد که آن نهاد کاملاً بی اعتبار شده بود. به تعقیب کوچ کشی ها یک بار به منطقه ی مزدحم و کثیفی در چنداول می رود و باری در تایمنی و بالاخره در یک تعمیر نمایشگاه ها در شهرنو، به شمول چند پسرک بی تجربه، همه را از دست می دهد. 

یکی از بدبختی های جوانانی که فریب آقای سه نقطه را می خوردند، این بود که نمی دانستند با کار کردن با او، چیزی به دست نمی آورند. آنان پس از چند ماه شیره کشی از خود، می دانستند که مورد سوء استفاده واقع شده اند و چیزی به آنان نمی رسد. ظاهراً با عناوین مسوولین پُست های بی اهمیت و مسخره ای که ایجاده کرده بودند و هیچ کدام معاش نداشت یا عضویت شورای به اصطلاح عالی مرکزی، متقاضیان کار را می فریفتند.  در آن جا، بعضاً از آن طبقه ی اناث نیز می آمدند که به اصطلاح تُرشیده بودند و در به دنبال شوهر می گشتند. یکی از آنان که او را چند بار با تخلص های پشتونی، مزین کرده بودند، بیش از همه می ماند؛ زیرا تُرشیده تر و بی سوادتر از همه بود و دوم این که مورد اعتماد آقای سه نقطه، قرار داشت. مهمترین کار آنان در مکان نو، تهیه ی اسناد در بدل چند صد دالر بود. به عبارت دیگر، با کیفیت خیلی پایین، اما با دروغ های شاخدار برای کسانی که خواهان کیس بودند تا به خارج بروند، مواد تهیه می کردند. وجود آنان در تعمیر جدید، بی شباهت به نوکر ها نبود. گاهی که از آن جا عبور می کردم، می دیدم در موتر شخصی «ح.ب» نشسته اند. اگر کسی از آشنایان آنان را در آن حال می دید، شرمسارانه می گفتند که گاهی هواخوری نیز خوب است. در تعمیر جدید، به حرص جا و نان هم رفته بودند. وقتی مسوولان آن جا برنامه می داشتند، آنان را اخراج می کردند تا کار شان تمام شود. چون در داخل آن احاطه، جای دیگر نداشتند، ناگزیر بیرون می آمدند و منتظر می ماندند کار صاحبان آن مجتمع، تمام شود. این همه حقارت را کسانی تحمل می توانند که در این مقاله نشانه کرده ام. 

با مصروفیت های مختلفی که یافته بودم، حتی سال یک بار هم به اتحادیه ی در واقع یک نفره ی سه نقطه نمی رفتم، اما به دلیل نداشتن هیچ گونه تعریف از روابط و رعایت بیش از حد نزاکت ها، تماسم با دودمان ژورنالیسم تقلبی، قطع نشده بود. آقای سه نقطه نیز با مهارت از زحماتی یادآوری می کرد که طی یک سال و نیم برای شان کشیده بودم. من زیر تاثیر همین جو کذایی، تا جایی غافل شدم که برایم دام تهیه کرده بودند. 

با اخذ مسوولیت در «رادیو- تلویزیون باختر»، دوست نزدیک پشتون تقلبی را به آن جا آوردم. بی خبر از همه که این آدم سفله و متظاهر، بدتر از دوستش است. به وی مسوولیت سپردیم تا کار هایی را در رسانه ی «باختر»، انجام دهد؛ اما مسوولین آن رسانه،خیلی زود از سواد پایین، شخصیت دون و کار های بی کیفیتی او خسته شدند و وی را اخراج کردند.  یادم است در حالی که کاملاً نمک حرامی کرده بود، روزی در حالی او را غافلگیر ساختم که در دفترم و عقب میزم نشسته بود و علیه من با یک همکار دیگر ما(فرید احمد وفا) بی شرمانه عقب من غیبت می کرد. 

با سپردن مسوولیت بررسی نشرات به او که قبلاً موفقانه آن را در اختیار داشتم، بدون این که نیاز داشته باشد، اما با تظاهر عینک گذاشته بود، به دفترم آمد و وانمود کرد که هنگام مسوولیتم به حیث مسوول بررسی نشرات، خبط ها کرده ام. وقتی پرسیدم مثال بدهد، مزروانه جا خالی کرد. دو یا سه روز پس از همان بحث، در حالی که متوجه یک صحنه ی مستهجن یک فلم نشده بود، با توبیخ اداره رو به رو می شود. آن صحنه ی مستهجن از نشرات تلویزیون پخش شده بود و توجه وزارت اطلاعات و فرهنگ را جلب کرده بود. این شخص سفله را که گاه به ریشخند «بوداگی» می گفتم، با کسر معاش، اخراج کردند. آدم وقیع، بدون این که به روی خودش بیاورد که به من خیانت کرده بود، دنبال من راه می افتاد که ناجوانی کردی؛ زیرا می دانستی و هیچ کاری نکردی که جلو اخراج مرا بگیرند. این مزروز که در حد همصنفی کم ظرفم بود، عاشق اسناد تحصیلی بود. باری آن قدر عقب آن ها غرق می شود که سر و کارش با سارنوالی می افتد. با جعل اسناد «پوهنتون باختر»، اما بی خبر از این که در این زمینه، روشنگری ها کرده ایم، به یک اداره ای که درخواست کار داده بود، اسناد جعلی ای را نیز تقدیم می کند که گویا دو پوهنتون خوانده است. 

می گویند «خدا، یار بی کسان است.» من خیلی قبل با نوشتن مقاله ای در رابطه به «جلوگیری از جعل اسناد جعلی»، ذهنیت ایجاد کرده بودم تا برای شناسایی اسناد جعلی و عاملان آن ها، مراجعی که درخواست کار دریافت می کنند، زحمت بکشند و اسناد ارائه شده را به پوهنتون ها یا موسساتی که آن ها را داده اند، استعلام کنند تا معلوم شود که تقلبی نباشند. «م.ح» به اثر همین روشنگری ها نیز که حالا اکثراً در نظر گرفته می شوند، به جای تیلیفونی که انتظار می کشید(جواب قبول یا رد) از سارنوالی تماس به دست می آورد که به دلیل جعل اسناد، احضار شده است. بعداً به خاطر دارم که چه گونه و شبیه موش ها زنده گی می کرد تا بالاخره از شر سارنوالی، نجات یافت. این شخص در همدستی با یک آدم معلوم الحال(آصف وردگ؛ کسی که به احترام سرود ملی برنخاست و در رسانه ها همیشه با یک لنگی/ دستار مسخره نمایان می شود و شف آن را مانند دُم اسب، از بالای دستارش، آویزان می کند) به اداره ی «صندوق مالی کمک به ژورنالیستان»، راه می یابد. فساد در این اداره نیز داستان ها دارد. گفته می شود در شراکت هایی که پشتون تقلبی در آن ها کاملاً دخیل است، از پول هایی هم بسیار دزدیده اند که اشرف غنی برای کمک به آن صندوق، اهدا کرده بود. میکانیسم دزدی آنان را چنان تعریف می کنند که افرادی را به نام مستحق، با اسناد کافی مجهز می کنند و پس از آن که پول را بیرون کردند، میان چند فرد دخیل، تقسیم می شود. 

با زحماتی که متقبل شده بودم، هرگز انتظار نداشتم که بالای من نیز نقشه کشیده اند تا نه فقط سوء استفاده، بل مرا درگیر بلا کنند. در این جریان، با بزرگواری های بلندتر از سن و سالم، با مفسدانی برخورد می کردم که اگر آنان را خوب تر تعریف می کردم، مجبور نبودم این شرح طولانی را بنویسم؛ هرچند روشنگری هایی آن، نیاز تخلیق را به وجود می آورند. 

سال 1396 یا 1397 بود. در منزل نشسته بودم که از آقای سه نقطه(پشتون تقلبی یا ح.ب) زنگ آمد. چون شماره اش را ثبت کرده بودم، بلافاصله جواب دادم. برخلاف گذشته که احترام می گذاشت، مثل آدمی که اصلاً مرا نمی شناسد، با خشونت سلام داد و گفت که جناب الله گل مجاهد(یک آدم به اصطلاح ایلایی) از «روزنامه ی سرخط»، شاکی ست و باید فوراً بیایید و جواب بدهید! او می دانست که من مدتی با «روزنامه ی سرخط»، همکاری می کردم. خیلی از لحن صدایش خشمگین شدم و با فریاد گفتم «الله گل مجاهد، کدام بی ناموس است؟» به مجردی که فهمید ناراحت شده ام، با پایین آوردن صدایش ناگهان نرم شد که چنین و چنان شده است. خشم من بیشتر به دلیل این بود که چرا برخلاف گذشته، بی ادبانه صحبت کرده است. گفتم موضوع چیست و به تو چه ربط دارد؟ اگر شکایت دارد، «کمیسیون سمع شکایات رسانه ها» موجود است. برود به آن جا شکایت کند؛ اما سه نقطه پافشاری می کرد که رفته است و نتیجه نگرفته است. من هم گفتم همان یگانه راهش است و چون دشنام داده بودم، باز هم با گذشت، از وی دلجویی کردم تا ناراحت نشود. برعکس انتظار من، دلجویی ام به جایی آن که او را آدم بسازد، جری تر ساخت و با تذکر من که مسوولان «روزنامه ی سرخط» با «شورای امنیت ملی» در ارتباط اند، صدایش را بلند کرد که مرا از آنان نترسان! چون چند سال شناخت در میان بود، از پرخاش بیشتر خودداری کردم. تماس ما قطع شد. بعداً دانستم که این فرد دون و سفله، از طریق واسطه ها، الله گل مجاهد را خواسته بود که در بدل شیرینی، مشکلت را رفع می کنم! 

مسوولان روزنامه ی خوب سرخط که حرفه یی عمل می کردند، با ارائه ی یک گزارش مستند از الله گل مجاهد، او را ترسانده بودند. پشتون تقلبی که می دانست من با روزنامه ی سرخط، همکاری دارم، با آزمندی تمام، فکر کرده بود که می تواند چند طرفه سود ببرد. محاسبه ی او این بود که با ترساندن ما، در حالی که گزارش قبلی را باطل می کرد، پول خساره نیز می گرفت و در بدل رفع مشکل الله گل مجاهد، از وی هم پول می ستاند. متاسفانه این موضوع را زود ندانستم. به همین دلیل، کچل مزرور که تغییر قیافه داده و با ریش تراشیده، مو های ساخته گی دوخته گی بر کله اش و لقب حاجی، دکان نو باز کرده، از یک رابطه ی فرهنگی من بی شرمانه سوء استفاده کرد.  

با بی احتیاطی فراموشی عمل زشت پشتون تقلبی، او را در جریان یک رابطه ام با یک شخصیت بزرگ کشور(م.ا.ا) قرار دادم. با مهارت مرا فریفت که به خاطر مجبوریتی ناگزیر است او را ببیند. در آن تماس، تقاضای من برای کمک مالی چاپ یک کتاب را نیز متوجه می شود. اعتراف می کنم که با حماقت تمام، او را در جریان تادیه ی پول با خود آوردم. به اثر اشتباه من، تاجری که یک همتبار، اما کاملاً بی فرهنگ بود، پول را خیلی کمتر از آن چه سفارش گرفته بود، به من می دهد. در راه برگشت، این مساله را با کچل مزرور در جریان قرار دادم. غافل از این که همان هنگام نقشه کشیده بود چه گونه با بدنام کردن من و سوء استفاده از حیثیت فرهنگی ام، پول به دست آورد. چند روز بعد از آن تماس، ناگهان از سوی دستیار آن شخصیت بزرگ، به من زنگ می زنند و پس از احوال پرسی می گویند که شماره ی دختری را بده که فرستاده بودی! پولش آماده است. با تعجب گفتم که کدام دختر؟ گفت همانی که فرستاده بودی کمکش کنیم. با ناراحتی گفتم که من هزگر چنین نکرده ام و هیچ کسی را نفرستاده ام. بعداً با آقای «م.ا.ا» صحبت کردم؛ اما او با بزرگواری خودش را به کوچه ی علی چپ زد که گویا مقصد مرا نادیده گرفته و حاضر است به خاطر حیثیت و شناخت ما، به من کمک کند. با اصرار و با صحبت های زیاد، نمی دانم موفق شدم یا نه، به آنان گفتم که من هیچ کسی را نفرستاده ام. دقت کنید که کسی توطئه یا سوء استفاده نکرده باشد! با ناراحتی و شرمنده گی فکر کردم که کی باشد؟ چند روز بعد به خانه ی جناب «م.ا.ا» رفتم و فهمیدم که شخص نامبرده، یک تن از دختران      تُرشیده ی شورای بی جواز مردک مزرور است. این دختر(ک.ع) را تطمیع کرده بودند و با رهنمایی عقب دروازه ی منزل آقای «م.ا.ا» بُرده بودند. از جریان آشنایی من با جناب «م.ا.ا» بیشتر مردک مزرور(ح.ب) آگاهی داشت. یک بار پسری را که به حیث خدمه در دفتر نگه داشته اند و وظیفه دارد پول کسانی را بگیرد که با دریافت عضویت اتحادیه ی در واقع یک نفره، در حالی که نمی دانند به دفتری آمده اند که جواز ندارد، حق العضویت یک ساله را یک جا دریافت می کند را نیز با خود به منزل جناب «م.ا.ا» بُرده بودم که هرچند «ح.ب» اجازه نداد داخل برود، اما آدرس را بلد شده بود. با این حال گمان نمی کنم که او در آن ماجرا دخیل بوده باشد.

دختر تُرشیده را به نام این که بسیار فقیر است، سرطان دارد و همزمان محصل می باشد، فرستاده بود تا خبط مرا نیز جبران کند. به وی سفارش کرده بود تا می تواند پول بخواهد. من که بسیار معتقدم، باور دارم به لطف پروردگار بود که به اصطلاح عوام، خدایی در جریان قرار گرفتم تا بیشتر سر عقل بیایم که در یک مدت طولانی(بیش از یک دهه) با نداشتن هیچ تعریف مشخص از ارتباطات، خودم را بار ها در معرض سوء استفاده ی افراد ناباب، قرار داده بودم. 

با بزرگواری هایی که جناب «م.ا.ا» دارند، سوگمندانه ندانستم که اعضای ژورنالسیم تقلبی، سوء استفاده کردند یا نه؟ ظاهراً آبروی شان رفته بود و ترسیده بودند؛ زیرا من آنان را در جریان قرار دادم که مساله را به جناب «م.ا.ا»، یاد آورده کرده ام. 

با جست و جوی بیشتر، در حالی که رو به روی مردک مزرور، نشسته بودم، بعد از حرف های ضد و نقیضی که گفته بود، می خواست در خلای جوانی که در دفتر نگه داشته بود و او از طریق حق الزحمه ها، معاش ناچیزی به دست می آورد که با گرفتن آن نیز خوشحال نبود، زیرا تا قبل از او، اکثر جوانانی که در آن جا کار می کردند، نه فقط معاشی نداشتند، بل به نام های مختلف، پول های شان را از دست می دادند، گناه را بر گردن وی بیاندازد.

در آخرین مورد، اطلاع یافتم که با فشار وزارت عدلیه که سازمان های اجتماعی باید جواز های خود را تمدید کنند و این امر، تادیده ی پول قابل ملاحظه را هم لازم می کرد، جوانانی را که از ناچاری به آن جا می رفتند، به نام اعضای موسسان یا مسوولین ناچار یا می فریفت تا از جیب خود خرج کنند. با آن که یک مدت قابل ملاحظه را با آنان بی  معاش، کار کرده بودم، اما روزی زنگ زدند که بیا و حق العضویت های گذشته ات را بپرداز! 

آقای سه نقطه، می خواست گناه را برگردن آن جوان بیاندازد که او از راه رسید و دهن این کج شد. حرف را به جای دیگر بُرد. ضمن این که توضیح دادم خیلی یک عمل زشت صورت گرفته و امکان زیاد داشت سوء تفاهم ایجاد شود که شاید غرضی در کارم بوده است، چنین کاری حیثیتم که آن را بیشتر مدیون زحمات شبانه- روزی فرهنگی استم را نیز خدشه دار می ساخت. یعنی این کار زشت، ناجوانمردانه و پلید، فقط از سوی کسانی ممکن می باشد که با ارزش های اخلاقی، هیچ میانه ای نداشته باشند. 

با ناراحتی از آن جا بیرون شدم و خودم را لعنت کردم که اگر به چنان آدم های بی وجدان موقع نمی دادم، هرگز نمی توانستند با حیثیتم بازی کنند. هنوز چند روز از آن رویداد نگذشته بود که دوست نزدیک آقای سه نقطه، زنگ زد و با مسرتی که غیر عادی بود، از من تقاضا کرد آدرس خانه ات را بگو! من خیلی نزدیک جایی استم که می دانم در آن جا زنده گی می کنی! گفتم برای چه می خواهی؟ با بیان گُنگ، اما اصرار داشت مرا ببیند. چون رابطه ی رفت و آمد به خانه ی همدیگر را نداشتیم و همچنان بسیار اهل رفت و آمد به خانه ی کسی نیستم یا اصلاً نمی روم، به وی گفتم که بیرون استم. بدون این که به حرف من توجه کند که مایل نیستم او را در خانه ام ببینم، گفت: چه وقت برمی گردی؟ گفتم: شاید طرف های شام. باز هم مثل این که مایل نیست به حرف من توجه کند، گفت: اگر نزدیک استی که منتظر باشم! بالاخره او را دست به سر کردم که نمی خواهم ببینم. چند روز پس از این تماس، زنگ زد و با یاآوری این که او و دوستش(ح.ب) گفته اند، عیناً شبیه قواد ها، پیشنهاد کرد یک دختر تُرشیده و خیلی کریه، بی سواد، بی فرهنگ و معمولی را چنانی که گفتم با چند تخلص پشتونی، پشتون ساخته بودند، بگیرم. این دیگر بی نهایت زشتی و گستاخی بود. باز هم درگیر بیش از یک دهه ارتباط، چنانی که باید پاسخ زشت ندادم؛ اما یادآوری کردم که این گزینه ی شما از یک حیوان بدتر است! وقتی متوجه ناراحتی من شد، عقب نشینی کرد. چند روز بعد و در یک تماس دیگر، به سرحد خطاب «بی عقل استی» او را که با اتهام جرم آشنا بود و ترسو تر شده بود، متوجه ساختم که گستاخی و رذالت را از حد گذشتانده اند. با ناراحتی سراغ دوست فاسدش رفتم. مثل این که متوجه ناراحتی من نشده باشد، تایید کرد که هر دو پیشنهاد داده اند. با آگاهی از این موضوع، هر چه در دهانم آمد، ظاهراً خطاب به دوستش، اما معناً بر او نیز گفتم. الفاظی که به کار بردم، خیلی زشت بودند. شبیه دشنام ها و توهین هایی که میان مردم ما معلوم هستند. اول خودش را عقب کشید که اصرار نکرده ام؛ زیرا به قول او، من به خارج می رفتم. یعنی از اگر نمی رفتم، این شغال به نماینده گی من حق داشت هرچه دلش می خواست انجام دهد. 

در برابر توهین ها و دشنام های من، تظاهر به حالتی می کرد که فقط با خنده می گذرد. خیلی ترسیده بود. شب هنگام، وقتی فیس بوکم را بررسی کردم، دیدم با پُستی که به خاطر دفاع از دختر تُرشیده کرده بود، می خواست مرا عاطفی بسازد. با استفاده از فرصت، بلافاصله او را از لیست دوستانم حذف کردم. همچنان سراغ دوست سفله اش رفتم و با او نیز قطع رابطه کردم. این پروسه را در زمینه ی تمام ارتباطات تعریف ناشده ام انجام دادم. به این گونه، روابطی خاتمه یافتند که به اثر سهل انگاری ها و دست کم گرفتن های من که هیچ تعریف مشخصی از رابطه با دیگران نداشتم، نزدیک بودند مرا دچار دردسر هایی کنند که اگر اتفاق می افتادند، شاید تا آخر عمرم مرا عذاب می دادند و بدنام می ساختند. 

با شدت ناراحتی، موضوع را به چند دوست دیگرم یادآوری کردم. تعابیر آنان متفاوت بود. بعضی که از آنان شناخت داشتند، می گفتند توطئه ای در کار بوده و بعضی می گفتند شاید پیردختر رذیل بر تو نظر داشته و خواسته با ضعف هایی که گذاشته ای، سوء استفاده کند. همچنان می گفتند که اصرار آن دو تن خبیث، این گمان را تقویت می کند که شاید به اثر کدام گناه، می خواسته اند از شر آن پیردختر، رها شوند. این نظر نیز مطرح می شد که به دلیل سود نبردن در ماجرای تماس با آقای «م.ا.ا»، خواسته اند انتقام بگیرند. یک   نکته ای که آنان را جدی می ساخت، این واقعیت بود که دوست آن مردک سفله، اصرار می کرد نشانی منزلم را بیابد و به خانه بیاید. معنی دیگر آن چنین بود که با قراری که با پیردختر تُرشیده و زشت گذاشته بودند، می خواستند او را با عمل خیلی زشتر از آن، یعنی «شنگری»(ورود به خانه و تحمیل بر دیگران) به منزل من بفرستند. 

چند سال قبل که «م.ح» در رسانه ی «باختر»، همکار ما بود، می دانست که من مورد توجه بعضی بانوان و دختران شایسته و خوب استم. در یک مورد، کمی جدی جلو رفتم؛ اما به اثر این که امنیت بالای شغلی و کاری نداشتم، صرف نظر کردم. یکی- دو سال بعد که می خواستم بار دیگر اقدام کنم، می دانستم «م.ح» که شبیه بعضی دوجنسه ها اهل قصه با جنس مخالف است و از یک همکار خوب ما آدرس داشت، خواستم آن را برای امر خیر(ازدواج) در اختیارم بگذارد. این فرومایه به مجرد این که فهمید چه قصدی دارم، ناگهان و مثل این که خیلی بفهمد، با کنایه گفت که چه را انتخاب کرده ای؟ گفتم که چه مشکل دارد؟ انتخاب و زنده گی خودم است. با این همه تحصیل، تجربه و سواد، هرگز بدسلیقه نیستم. خلاصه با مشکل حاضر شد آدرس بدهد. اگر اجازه می داشتم و تصویر آن دختر و پیردختری را که این مزرور قرار بود بر من حواله کند، نشان تان بدهم، می دیدید که شبیه نواسه و مادر کلان استند. «م.ح» مزرور در حالی که یادش رفته بود نگرش من چیست، کسی را سفارش کرد که شبیه مادر کلانش بود. اگر بدخواه تان نباشند، چنین می کنند؟

بعضی دوستان سفارش کردند که هرچه زوتر مساله را با ارگان های عدلی و قضایی در میان بگذارم تا تحت تعقیب قرار بگیرند. استدلال می کردند که اگر موفق می شدند، باعث آبروریزی خودم و خانواده ام می شدند. چند تن با شناختی که داشتند، می گفتند که حاضر اند همکاری کنند تا با ایجاد دوسیه در سارنوالی، به جزای نیات و اعمال زشت شان برسند. برای اولین بار بود که به دلیل روابط تعریف ناشده، چنین درگیر شده بودم. تحمل آن خیلی سخت بود که از سوی کسانی مورد حمله قرار بگیری که آنان را دوست و نزدیک خود فکر می کنی. من از یک خاندان و فامیل بزرگ استم. نزدیکان پدری و مادری ام، از پشتون های بزرگ سمت مشرقی افغانستان استند. مرحوم نایب سالار سعدالله ساپی(پدر کلان پدری ام) و مرحوم سراج الدین سعید شینواری(پدرکلان مادری ام) را تمام بزرگان کشور می شناسند. پدر و مادرم با تحصیل در روسیه و فرانسه، بیش از همه مرا با کتاب آشنا کرده بودند. تعلیم و تربیه ام به گونه ای اند که تاثیر آن ها در روابطم محسوس می شوند. 

تا زمانی که از یک مصیبت قریب، رهایی یافتم، با تعلیم و تربیه ای که یافته ام، همه را به یک نظر می دیدم. این مساله با توجه به ظاهر آن که کرامت انسانی را لحاظ می کند، درست است؛ اما اگر مدخلی شود که از طریق نزاکت های آن، سوء استفاده کنند، بهتر است مراقب باشیم. 

برخورد مدنی، عاطفی و از روی تعلیم و تربیه با مردمان پست و سفله، ولو که ظاهر شهری یا آراسته داشته باشند و درگیر کار های مدنی هم باشند، یک اشتباه محض است. این بیت چه قدر این جا معنی می یابد:

نیکی چو از حد بگذرد

نادان، خیال بد کند

در تمام مدتی که با آنان ارتباط داشتم، نمی دانستم که با وجود بعضی اختلافات ظاهری، خیلی دوست استند. تقریباً اکثر شکایاتی را که پیرامون شان می شد، به همدیگر منتقل می کردند؛ اما «م.ح»، گاهی شکوه هایش را با تمسخر بیان می کرد؛ زیرا از او نیز استفاده کرده بود. چند بار آن مربوط به برداشت های ماهرانه ی پول از «صندوق مالی کمک به ژورنالیستان» می شد. ظاهراً به اثر نزاکت های رفاقت، افرادی را که واجد شرایط نبودند، می فرستاد. پس از آن که پول را می گرفتند، تقسیم می کردند.

رفیق صمیمی «م.ح» در آخرین انتخابات پارلمانی، پس از چندین بار که انتخابات مختلف شورای ولایتی را تجربه کرده بود و ناکام مانده بود، خودش را نامزد ولسی جرگه می کند. او در آخرین انتخابات ولسی جرگه، فقط 36 رای آورد که آن ها هم اکثراً از نزدیکانش بودند. این شخص غلط، آن قدر توهم داشت که فکر می کرد رییس جمهور، متوجه اعمالش است. بدترین عادتش پس از این که می دید از کسی نمی تواند استفاده کند، توهین آنان بود. هم در آغاز کار با آنان و هم بعداً متوجه شدم که بدون کمترین رعایت حیثیت و آبروی مردم، در برابر اکثراً خواسته های بی جایش که می دید برآورده نمی شوند، با وقاحت همه را توهین می کرد. در اتحادیه ژورنالیستان در بخارخانه، یکی را «چرس الله»، دیگری را «ترومپتچی» و دیگری را «حزب اسلامی» خطاب می کرد. باری پس از آن که مسوولین رسانه ی «ژوندون»، حاضر نشدند به خاطر سوء استفاده، اعلانات رسانه یی اش را نشر کنند، با بدترین کلمات، عقب آنان حرف می زد؛ اما بعداً مثل این آلزایمر گرفته باشد، باز هم سراغ آنان می رفت تا از سوء استفاده های دیگر نماند. او در طول تمام انتخابات های ناکام، فوتوکاپی تذکره های دوستانی را استفاده می کرد که به جز بار اول، هرگز به او اجازه نداده بودند از آن ها در موارد دیگر، استفاده کند. 

چند سال قبل که حامد کرزی، کرسی ریاست جمهوری را به اشرف غنی سپرد و در مقابل  سفارت ترکیه در کابل در منزلی، زنده گی عادی را آغاز کرد، با یک دوست           فرهنگی ام(حیات الله بخشی) از آن جا می گذشتیم. همان جا در برابر ما مرد مُسنی جلو می آمد که ظاهر آراسته داشت. بخشی مرا مخاطب ساخت و گفت که این شخصی را می شناسی؟ جواب نفی دادم. گفت: او سرمحقق زلمی هیواد مل است. وقتی بیشتر نزدیک شدیم، متوجه شدم که باید بیش از هفتاد سال سن داشته باشد. 

خاطر نشان کرده ام که «ح.ب»، مرض توهم داشت و فکر می کرد تمام دنیا متوجه اوست. در همین سلسله، داستانی را جعل کرده بود که اگر کسی دقت می کرد، متوجه تزویری می شد که از سر ناآگاهی بود. ظاهراً چند بار کوشیده بود به ارگ راه یابد؛ اما ادعا می کرد و با همان ادبیات زشت می گفت که «هیوادمل خائن نگذاشت بروم!» آن زمان، اوایل ریاست جمهوری حامد کرزی بود. بعد می افزود که یکی از دلایل مخالفت هیوادمل با او، به کودکی های شان برمی گردد. با خنده اضافه می کرد که چون هیوادمل را در کودکی بسیار آزار می داد و می زد، کینه اش را به دل گرفته است. در آن زمان شاید 40 سال داشت و آقای هیوادمل، چنانی که من دیدم، باید 15 یا 20 سال از آن آدم سفله، بزرگ تر بوده باشد. با دیدن آقای هیوادمل، به تمام دروغ سازان دنیا، لعنت فرستادم. منظور دیگر آن آدم سفله از این داستان پردازی این بود تا خود را به قدری بزرگ بسازد که معادل هیوادمل شود. در حالی که هرگز سرمحقق زلمی هیوادمل را ندیده بود و از نزدیک نمی شناخت.  

می دانستم که آن دو تن مزرور، زن و فرزند دارند. بنا بر این، نتوانستم خودم را راضی کنم تا با تعقیب عدلی و قضایی، نه فقط مجازات، بل بدنام شوند. کیس/ دوسیه ی آنان در این قضیه، با مسایلی برمی خورد که در جامعه ی ما خیلی آزار دهنده هستند؛ هرچند محرومیت ها و انحرافات اخلاقی، افغانستان را در اوج دین گرایی ها که با احزاب تندرو اسلامی محاصره شده اند، با بچه ی بازی نیز معرفی می کنند، اما اوصاف قواد، زانی، لوطی و امثالهم می توانند چند نسل یک فرد را بدنام بسازند. 

با نهایت بزگواری و ملاحظه ی زن و فرزند آن دو تن پلید، از تعقیب عدلی و قضایی صرف نظر کردم. می دانستم که اگر تبرئه هم شوند، چند نسل بدنام می شوند. همین که نام ها و تخلص های شان را به گونه ی مخفف آورده ام، ادعایم را تایید می کند. 

خدا(ج) مرا ببخشد و آنان را به راه راست هدایت کند که اگر از ارتباطاتم تعریف درست می داشتم، هرگز در چاله ی «ژورنالیسم تقلبی»، نمی افتادم. به این قیاس، قضاوت کنید که عرصه ی رسانه های ما و آن چه پیرامون آن ها صورت می گیرند(اتحادیه ها) چه گونه به وجود آمده اند و چه گونه جلو می روند. رد بسیاری از ناهنجاری های رسانه یی را هم می توان در آن ها یافت که این عرصه را چنانی که نبایسته بود، از اعتبار و حیثیت انداخته اند. 

یادآوری:

کسانی که به دیگران، همیشه آسیب می رسانند تا سود ببرند، فراموش نکنند که دیر یا زود، رسوا می شوند.

اول حمل 1400 هجری شمسی

ساعت: 12:23AM