من مدتی عاشق شده بودم .
خاطره یک عشق من!

........................................................
بعد از سپری نمودن بیشتر از یکماه در قرنطین و تحریم فیسبوکی ، توسط مدافعین دروغین حق آزادی بیان ، اکنون بار دیگر با یادبود از یک خاطره دوران کودکی خود ، دوباره بر می گردم .
.................
کودک خرد سال بودم ، هنوز هجرت نکرده بودیم ، نخست در چهاردره و بعد ها به شهر کندز کوچ نمودیم که ناگاه تیر عشق قلم به قلبم خلید و مجنون و دیوانه در بیابان عشق قلم ، گردیدم !

البته منظورم از عشق معنی لغوی این کلمه در زبان عربی نیست ، بلکه معنی محبت ، دوستی و شیفتگی را از این کلمه ، در نظر دارم .

آغاز عشق چنین بود که ، مرحوم پدرم استاد مدرسه تخارستان کندز بود ، و شقه های نمرات محصلین را با خود به خانه می آورد و شب در روشنی چراغ ، با لای آن کار می کرد ، در آن وقت یکی قلم خودکار بود که خودش رنگ داشت و دیگری را قلم خود رنگ می گفتند که باید رنگ پر می گردید و آن را قلم بمبه ای نیز می نامیدند .

پدرم دو قلم خود رنگ داشت که یکی پوشش آبی و دیگری پوشش سرخ بود ، و دو بوتل رنگ هم داشت یکی آبی و دیگری سرخ ، نام های شاگردان را با رنگ آبی می نوشت و نمرات شان را با رنگ سرخ .

و هنگامیکه قلم سرخ خود را می گذاشت و قلم آبی را بر می برداشت ، من قلم سرخ را می برداشتم و همان قسمت شیشه قلم را که نشان می داد قلم رنگ دارد یانه ؟ همان قسمت را به طرف چراغ که بالای صندلی گذاشته شده بود می گرفتم و روشنی چراغ بر شیشه قلم انعکاس می کرد و در داخل شیشه قلم یک نور سرخ و ریزه دیده می شد که این نور خیلی من را وسوسه می کرد و زیاد خوشم می آمد و آرزو می کردم که ای کاش من نیز داخل شیشه قلم می بودم و این نور سرخ را می گرفتم !

هنگامیکه پدرم سرپوش قلم خود را از وی جدا کرده نزدش می گذاشت ، قلم را من می برداشتم و می گفتم:
آغا !
این قلمت چقدر خرد است ، همین قلمت را به من نمی دهی ؟
ولی ، پدرم مصروف کار خود بود .

روزی پدرم طبق وعده اش ، یک قلم خود رنگ بمبه ای که تا اندازه ای مانند قلم های خودش بود برایم آورد ، و پیش ازینکه برایم بدهد از دور به طرف جیب بالاپوش خود اشاره کرد ، نگاه کردم که قلم معلوم می شود ، تا اینکه به دستم بدهد ، شاید از خوشی ده بار جست و خیز زده باشم ، این قلم مدتی با من زندگی کرد و لی من آن را شکستم تا همان نور سرخ که در شب نزد روشنی چراغ معلوم می شود ، آن را بدست آرم .

قلم های خودم و همچنین هر قلم که بدستم می افتید یکبار آن را پرزه پرزه نموده و دوباره بسته می نمودم تا پرزه های داخلش را نیز ببینم و کوشش می کردم تا پرزه های یک قلم را به قلم دیگر پیوند دهم و هنگامیکه پرزه یک قلم به قلم دیگر ، جور می آمد ، خیلی خوشحال می شدم و دوان دوان می رفتم تا برای مادرم نیز مژده دهم .

با قلم های خود ، گاهی بر دست و گاهی بر پای خود می نوشتم :
این پا از خود عبدالخالق می باشد ، هرکی دعوا کند ، دعوایش باطل گردد .
و بعد آن را برای مادرم می خواندم و مادرم با یک خنده مادرانه پاسخ می داد .

روزی معلم ما برایم پنج افغانی داد تا از دکان یک قلم بیک سیاه برایش بیاورم ، از صنف تا دکان دویدم و قلم را خریدم و در گوشه مکتب نشسته آن را پرزه پرزه نمودم و هنگام بسته نمودن قدری رنگش قسمتی بیرونی نوک قلم را آلوده نمود ، به همان شکل آوردم و برای معلم دادم !
معلم نگاه کرد وگفت :
اوه ! قلم کهنه و مستعمل را برایت داده است .
این را پس ببر .
ببین . این جایش چتل است .
قلم را گرفتم و دوباره از صنف بیرون شدم .
آه ! خدایا ! حالا پنج افغانی ندارم که برای معلم صاحب دیگر قلم بخرم .
فوراً تصمیم گرفتم و قلم را دوباره پرزه پرزه نمودم ، و همان قسمت رنگ شده اش را با دامن خود پاک و تمییز نموده و دوباره بسته نمودم و آوردم و بدست معلم دادم !
معلم صاحب گفت :
ببین ، قلم نو و جدید این قسم می باشد ، قلم که پیشتر برایت داده بود ، مستعمل بود !

امضای همه کارکنان ، معلمین و حتی مدیر و سرمعلم را یاد گرفته بودم ، روزی از کتاب ترقی تعلیم ، کلمه ترقی را پاک نموده به جایش انحطاط نوشتم که در نتیجه انحطاط تعلیم گردید .

در پهلوی مدرسه تخارستان ، لیسه نسوان بود ، در صنف های لیسه نسوان که به طرف کوچه کلکینچه های خرد داشت ، دختران صنف 12 هر روز خیاطی می کردند ، من به دیگر بچه ها گفتم که این دختران را به شوروی می برند ، نباید بگزاریم که در این جا خیاطی کنند .
کسی دیگر جرئت نکرد و من پیش قدم گردیده و یک پلاستیک را پر از خاک نموده از راه کلکینچه ها بر بالای شان پرتاب نموده و فرار نمودم .
و از دور مراقبت می نمودم که نتیجه چی خواهد شد .

روز دیگر در پا ورقی یکی از صفحات کتاب ترقی تعلیم نوشتم که ببرک کارمل غلام حلقه به گوش ، شوروی است و در زیر این نوشته امضای سرمعلم را رسم نمودم .

و سزایم نیز یک کفپایی بر بالای میز و در فضای باز و با شاخه های درخت توت بود .

روزی یکی از همبازی هایم یک قلم خود رنگ برایم داد که رنگش مکمل سیاه بود و گفت این قلم به نام (تورپنگ ) است ، این قلم نیز شیشه ای داشت که رنگ داخلش را نشان می داد ، با این تفاوت که شب هنگام هنگامیکه در برابر روشنی چراغ می گرفتم شعله داخلش به رنگ سبز معلوم می شد که زیاد آرزو می کردم تا من نیز در داخل همان شیشه و در کنار این شعله نور ، می بودم !

در سر چوک کندز اولین دکان به طرف چپ آینده از طرف جاده مدرسه خیابان ، از یک بابه قلم فروش بود که بهترین مشتری وی من بودم ، قدیمی ترین و کهنه ترین و همچنین جدید ترین قلم های که وارد می کرد ، نخستین مشتری اش من بودم .

روزی از او سراغ قلم تورپنگ را گرفتم ، زیرا پریشان بودم که می شود قلم تورپنگ خودم گم شود ، لذا یک تور پنگ ذخیره باید داشته باشم .

بابه قلم فروش گفت :
قلم تورپنگ سر زرین دارم .
ولی افسوس که توان خریدن تورپنگ سر زرین را نداشتم .

در نزدم تعدادی زیادی از قلم های مختلف النوع جمع گردید که دیگر جیب های پیراهنم گنجایش آن همه را نداشت ، و مجبور شدم تا برای قلم هایم یک واسکت بخرم و مادرم را فرمایش دادم تا برای واسکتم یک بغل جیب که گنجایش همه ای قلم هایم را داشته باشد ، بدوزد .

در کوچه و مکتب و شهر هر کی را می دیدم ، نخست متوجه جیب پیش رویش می شدم تا ببینم که قلم دارد و یانه ، و اگر دارد چگونه قلم است ، آیا از قلم های است که من دیده ام ویا نه ؟

گاهی در جیب بعضی مأمورین کهنه کار دولتی قلم های می دیدم که تا حال ندیده بودم ، و باید من آن را یکبار پرزه پرزه کنم .

در همسایگی کوچه مان ، کسی به نام صوفی شیر جان زندگی می کرد.

صوفی شیر جان هر روز صبح با یک بالاپوش خاکستری و یک کلاه پوست ، به طرف کار خود می رفت ، همچنانکه وی هر روز بعد از نماز صبح در نزد قاری صاحب مسجد ما ، قرآن کریم ، یاد می گرفت و بخاطر دارم که در جزء ششم رسیده بود .

صوفی شیر جان در بالا جیب اش یک قلم داشت که من خیلی آرزو می کردم که آن قلم را از نزدیک ببینم .

چند بار تصمیم گرفتم که یک جست بزنم و با یک ماجراجویی عجیبی قلمش را از جیبش بربایم و در میان کوچه ها و پس کوچه های کندز که برای من این راه ها خیلی آشنا بود ، خود را بیفگنم و فرار کنم !

ولی هرگز چنین واقع نشد و تربیه فامیلی چنین اجازه را نمی داد .

بعد از ناکامی این پلان ، خواستم صوفی شیر جان را در موقعیتی قرار دهم که وی قلمش را باید از جیبش یک بار بیرون کند تا من اقلا از دور هم که می شود ، یک بار این قلم را ببینم .

همان بود که یک روز قبل ازینکه صوفی شیر جان به طرف محل کار خود ، حرکت کند ، در کمین وی نشستم .

از دور دیدم که صوفی شیر جان می آید ، خود را به وی نزدیک کردم و لحظه که درست در مقابل وی قرار گرفته بودم ، قلم تورپنگ خود را به دست گرفته به طرف شاگردی مکتب که در آن سوی جاده بود ، گفتم :

این قلم را به من بچه حاجی کریم داده است .

هدفم ازین کار این بود که صوفی شیر جان بخاطر مطمئن شدن از قلم خودش ، شاید قلمش را یکبار از جیبش بیرون کند .

اما صوفی شیر جان فقط با نگاه کردن به طرف قلمش و لمس نمودن آن ، اکتفاء نمود و به راه خود ادامه داد .

روزی شنیدم که قلم های پیدا شده است که یک طرفش خودرنگ و طرف دیگرش خود کار است ، ولی درکندز پیدا نمی شود و در مزار آمده است ، اکنون من دیگر پول پس انداز می کنم ، زیرا این قلم ها روزی به کندز هم خواهد رسید .

دیری نپایید که به کندز هم رسید ، فوراً رفتم و سه عدد را یکجا خریدم ، نخست یکی از آنها را پرزه پرزه نمودم تا ببینم که این چگونه قلم است که یک طرفش خودرنگ و طرف دیگرش خود کار است .

به مدرسه تخارستان می رفتم و داخل جوی ها ، سوراخ های دیوار ها و زیر ورق ها و کاغذ های دور ریخته شده را جستجو می کردم و فکر می کردم که استادان و شاگردان گذشته مدرسه ، حتماً قلمی را از خود در همین جاها به یادگار گذاشته اند ، تا من بدانم که قلم های آن دوره ها چگونه بوده است .

بالای خط ها و نوشته ها و امضا های استادان و شاگردان گذشته تخارستان دقت می کردم تا بدانم که با چگونه قلم ها آن ها می نوشته اند .

در دکان های قرطاسیه فروشی می رفتم و همان قلم های را که از گذشته های دور مانده و فروخته نشده اند و در تاقچه های بلند دکان گذاشته شده اند ، طلب می کردم تا ببینم و بخرم .

روزی در یک دکان قرطاسیه فروشی داخل شدم و یک قلم خود رنگ ، کهنه و قدیمی را دیدم که آویزان است و بالایش مقدار زیادی گرد و غبار هم نشسته است ، گفتم :
کاکا! این قلم چند است ؟
گفت : بچه جان ، این قلم مریض است !
ولی من پا فشاری داشتم تا پایان کند و من این قلم را اقلا از نزدیک یکبار ببینم .

بوتل های مختلف و متعدد رنگ قلم را می خریدم و قلم تورپنگ خود را همیشه رنگ سبز پر می کردم .

شب ها در بستر خواب که سر می گذاشتم با هوا و خیال قلم های خود به خواب می رفتم .

گاهی باخود می گفتم که پادشاهان چونکه پادشاه هستند ، شاید قلم های زیادی داشته باشند و حتی در داخل هر جیب شان ، شاید ده قلم مختلف النوع باشد ، نوش جان شان .

روزی شنیدم که قلم های پیدا شده است که یک قلم چهار قسم رنگ می دهد و آن را قلم چهار رنگ می گویند .
واو ! یک قلم چهار قسم رنگ می دهد !
به طرف شهر دویدم تا ببینم که این چگونه قلم است که چهار قسم رنگ می دهد ، دیدم قلمی است که در چهار طرفش چهار فنر دارد و هر فنرش که پایان کشیده شود یک نیچه خاص پایان می شود ورنگ خاص خودرا می دهد و رنگ های سبز ، سرخ ، آبی و سیاه را دارا می باشد ، قلم را گذاشتم و با هزار آه و افسوس و حسرت بر گشتم .

روزی پدرم مرا با دیگر برادرانم باخود به بازار برد ، در بازار پافشاری کردم تا برایم قلم چهار رنگ بخرد که موفق شدم و یک قلم چهار رنگ با یک کتابچه کوچک برایم خرید .

از فرط خوشحالی قلم وکتابچه ام را گاهی به دست راستم می گیرم و گاهی به دست چپ و گاهی هم به جیبم می گذارم ، پدرم گفت : کتابچه و قلمت را بده تا در میان دیگر لوازم بگزارم ، ولی من ندادم تا آنجا گم نشود .

اتفاقاً پدرم گفت برویم عکس تان را بگیرم .
داخل عکاسی غزنوی شدیم و هنگام عکس گرفتن قلم وکتابچه ام را بلند گرفتم تا تصویر قلمم نیز بیاید و با این کار عشق خود را نسبت به قلم بر قلب تاریخ نیز حک نمودم !

مدت ها گذشت ، مرحوم پدرم تصمیم گرفت که نخست من را همراه با عمویم به پاکستان بفرستد و بعد خودش با دیگر اعضای فامیل هجرت کند .

تا این وقت اکثر قلم هایم شکسته بودند و تنها قلم تورپنگ خود را حفظ کرده بودم .

در داخل اتاقم یک رف چوبی را با میخ بر دیوار نصب کرده بودم ، در شب هجرت ، قلم تورپنگ خود را دربیخ آن رف چوبی ، پنهان نموده و فردایش هجرت نمودم .

چونکه بعد از هجرت پدرم ، چند خانواده از اقارب مان ، یکی در پی دیگری در حویلی ما ، زندگی کرده بودند ، بعد از برگشت ، اثری از قلم تورپنگ خود نیافتم .

عموی بزرگم بعد ازینکه از چهاردره به شهر آمد ، مدتی در کوچه چهل دختران کندز در حویلی حاجی مقیم زندگی نموده و بعد به پاکستان رفته بود .

محمود پسر عمویم نیز ، تشله های خود را در آن حویلی در زیر خاک پنهان نموده به پاکستان رفته بودند ، تا تشله های وی به دست روس ها نیفتد و او نیز اثری از تشله های خود نیافت .