هرچند دیرهنگام و مزرورانه

(پیرامون کتاب «مداخلات فرامرزی و فاجعه ی سقوط جمهوری افغانستان»)

مصطفی عمرزی

تحولات پی در پی و سریع که بیشتر محصولات رویداد شوم هفت ثور بودند، موقع ندادند تا به عوامل بحران که ناشی از تحولات پی در پی بودند، چنانی که در خور آنان بود(محاکمه و جزا) پرداخته شود. 

از بخت بد، چون تمام جریانات منفی در زمینه ی اقتدار تاریخی و سیاسی پشتون های افغانستان(قوم اکثریت) صورت می گرفت، بیشترین زیان ها را همین قوم متحمل می شدند. با شهادت محمد داوود و فامیلش، سلسله ای آغاز می شود که بعداً با قربانی از جوانب راستی و چپی، می بینیم که اکثراً پشتون ها زیان دیده اند. هنگام حضور نظامی اتحاد شوروی نیز شدت جنگ ها در مناطق پشتون نشین، رونما می شدند. در کنار این تکدر، جنگ ایدیالوژیک که به موضع گیری های ضد قومی رسیده بود، چند طبقه ی درگیر پشتون ها را که حزبی بودند، به انحرافاتی می کشاند که اگر بخش کوچکی به دنبال توجیه نظام های ایدیالوژیک بودند که سعی می کردند با نکوهش گذشته، خود غیر مشروع شان را جا بیاندازند، چنین ذهنیت به قدری به مشروعیت تاریخی شان آسیب زد که با تحول هشت ثور، ستایش انواع افراد معلوم الحال غیر پشتون در برابر بزرگان پشتون که این کشور و این اقتدار را برای ما میراث گذاشته اند، در انواع آثار چپی ها و راستی های ما هم سرایت کرد که بدون درک درست تحولات بیست سال اخیر، اما پیامبرگونه به قوم خود خیانت می کنند. 

با ورود حضرت ناشناس در عرصه ی تاریخ، «ساری گمه په» را کم داشتیم که آن هم رونما شد. از همان طیف و از همان جناح، یکی دیگر که شاید از جفا های رفقای غیر پشونش در عذاب شده باشد، خیلی دیرهنگام و مزروزانه، اما سعی کرده نقش غیر پشتون هایی را هم محرز کند که در سال هایی که همه شبیه مُهره های اتحاد شوروی، ته و بالا می شدند، گویا می خواستند افغانستان را به سر و سامان برسانند. 

«رفیق» محمد اسحاق توخی از اعضای شناخته شده ی بخش پرچم(فراکسیون پشتون و افغان ستیز حزب دیموکراتیک خلق) بیست و چند سال بعد از قتل فجیع داکتر نجیب الله، کتابی تقدیم کرده که متاسفانه در قسمت های زیاد این تناقض نامه، جای تامل، همچنان خالی ست. در اقتباس هایی که از کتاب «مداخلات فرامرزی و فاجعه ی سقوط جمهوری افغانستان 1371» کرده ام، متوجه می شوید که چه گونه عوامل بحران که در واقع مُهره های اتحاد شوروی بودند، 29 سال پس از سقوط حاکمیت کمونیستی، هنوز هم جامعه ی افغانی را جایی می شمارند که در آن شبیه سمارق ها قد انداختند و با چهارده سال     کارنامه ی سیاه، می خواهند با نفی قبل از هفت ثور، گذشته ی خود را توجیه کنند. چنین کوته اندیشی، سوگمندانه که در جانب پشتون ها چپی، بیش از همه است. کاش کتاب آقای توخی، زمانی منتشر می شد که سلیمان لایق و نبی عظیمی زنده بودند تا حداقل کسانی را عذاب وجدان می داد که وقتی مُردند، روشنگری پیرامون آنان بسیار مهم نیست. 

دیدیم که در بیست سال پسین، چنانی که در مراسم دفن نبی عظیمی یا این خاین ملی رونما شد، جای خالی افشاگری هایی که باید خیلی زود صورت می گرفتند، آنان را به تقدس رساند تا اگر زنده هم نباشند، بقایای شان به نام آبا و اجداد، باز هم بر جامعه ی افغانی تحمیل شوند و خیانت کنند. 

آقای توخی، دیرهنگام و مزرورانه پی تطهیر داکتر نجیب الله، برآمده است. او کتابش را در یک کشور غربی(بلژیک) به پایان رسانده است. در حالی که به نام تحصیل کرده گان غربی، صد ها هموطن خود را به شهادت رسانده اند، با ذهنیت هایی که القای جنگ سرد بودند، برای نسل جنگ گرم، کتاب می نویسند! 

کتاب آقای توخی، اگر هنگام حیات داکتر نجیب الله هم انتشار می یافت، خیلی دیر بود. با تنقید بر اولین اثر یک پرچمی عقده مند که سراپا مشکلات جدی نوشتاری دارد، این حقیقت نیز محرز می شود که کسانی که سال ها به شیوه ی دیکته می نویسند، چه قدر سواد دارند. 

به هر حال، انتظار ما از همبتاران حزبی، این است که برای نسل ما، از خیانت هایی بگویند که کشور را به هشت ثور دچار کردند و موتیف های آن ها رفقای غیر پشتونی بودند که در زمینه ی میراث و اقتدار تاریخی ما، هیچ فرصتی را به خاطر بازی با حیثیت ما از دست ندادند. 

در روزگاری که وصول به آگاهی های کهکشانی عام می شود و حداقل پیرامون تراژیدی افغانستان، صد ها کتاب دست اول منتشر شده، ناشران آثاری که یک نمونه اش را در زیر معرفی می کنم، با انبوه سوالاتی خورد خواهند شد که در برابر تزویر شان رونما می شوند. 

داکتر نجیب الله، شخصیت مرکزی کتاب آقای توخی ست؛ هرچند او نیز دیرهنگام متوجه جفا هایی شده بود که با علایق شان به حزب خلق و پرچم گرایی در تنگنای آن ها ماندند و خود و قوم خود را زیان زدند. 

مایل نبودم تحلیل های یک زرد پرچمی معلوم الحال در مورد قبل از هفت ثور و بزرگان آن را بخوانم، اما توضیح پیرامون یک بخش تاریک تاریخ کشور که باز هم بزرگ ترین قربانی آن از قوم خود ما بود، برانگیخت تا با تایید تلاش های سالیان اخیر داکتر نجیب الله، یک فرصت دیگر نیز بسازیم تا نسل جوان ما ضمن آگاهی، در چاله هایی فرو نروند که هنوز هم بعضی عوامل بحران به خورد آنان می دهند، اما مایل نیستند مانند آقای توخی، از تاریخی بگویند که چه گونه مُهره شدند و در بازی هایی که چند میلیون افغان را تلف، مجروح و مهاجر کردند، از بار مسوولیت های خود شانه خالی می کنند و با خاک زدن به چشمان نسلی که در «دهکده ی کوچک جهان» زنده گی می کنند، بر اساس عقده های خود به تاریخ و بزرگانی خیانت می کنند که در زمینه ی میراث آنان، 14سال «هوررا» گفتند و اما بی خبر ماندند که مُهره هایی بیش نبودند. 

«در شرایطی که جنگ سرد بر روابط بین المللی، سایه افگنده بود، قدرت های غرب، کودتای محمد داوود در سال 1352ش را به حیث یک انکشاف منفی و یک پیروزی استراتیژیک اتحاد شوروی، تعبیر کردند که در نتیجه ی آن توازن و ثبات نسبی یاد شده بین دو قدرت بزرگ جهانی بهم خورد و در سایه ی رقابت دو قدرت مذکور، به ثبات افغانستان، آسیب شدید وارد کرد که اثرات ناشی از آن تا امروز هم ادامه دارد. به خصوص که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و پدیدآمدن کشور های جدید در جغرافیای منطقه در سال 1991م و همچنان ظهور ابرقدرت جدید، چین، در سال های اخیر، ابعاد این «بازی» در منطقه وسیعتر و پیچیده تر شده است.» (مداخلات فرامرزی و فاجعه ی سقوط جمهوری افغانستان 1371ش، محمد اسحاق توخی، انتشارات دانش، کابل، 1400ش، صفحه ی 6)

اقتباس بالا، تحلیل کسی ست که بعداً می خوانید سعی کرده با درگیر ساختن عوامل تاریخی قبل از هفت ثور، آن پدیده ی شوم را نه تنها ماحصل انحصاری کردار بزرگان قبل از هفت ثور بشمارد، بل سعی کرده 14 سال رژیم کمونیستی را پدیده ی تصادفی ای جلوه دهد که در ایجاد آن، اکثراً بی طرف مانده بودند. در تناقضات زیاد نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...»، عجز امثال او را درک می کنید که چه گونه مُهره شدند و تا سرحد بازی با حیثیت و آبروی شان، فکر می کردند می توانند بیرون از محاسباتی افغانستان را به صلح برسانند که داکتر نجیب الله با برنامه ی «مشی مصالحه ی ملی»، هرگز نمی توانست از دایره ای فراتر رود که می خواست با دخیل کردن حیثیت شاه مرحوم، گویا افغانستان را به صلح برساند. با قطع کمک های فدراتیف روسیه به حکومت کمونیستی کابل، مُهره های شوروی، قبل از مات کامل، جاروب شدند. 

«پادشاه افغانستان به جواب مکتوب اخیر حاوی پیشنهادات، سکوت اختیار کردند. ممکن است ایشان می خواستند یک تحول اجتماعی در جامعه به میان آید، ولی مایل نبودند ابتکار عمل در دست سردار محمد داوود خان، قرار داشته باشد و نشود که تحول اجتماعی هم مانند نهضت نسوان و پلان های انکشاف اقتصادی- ولو که در عصر پادشاهی ایشان عملی و تطبیق گردید- به کریدت حکومت سردار محمد داوود خان تمام گردد. چه ایشان در جوابیه ی 12 سنبله ی 1341ش اعلی حضرت شان از وقت و زمان مساعد و افرادی که یک تحول اجتماعی را عملی نمایند، تذکراتی داشتند.» (همان، ص 22)

اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) یکی از بی آلایش ترین شخصیت های تاریخ معاصر افغانستان است. شاید به دلیل این که «آگاه خاموش» بود، خرد سیاسی او که 40 سال ثبات به یادماندنی کشور را تضمین کرد، بیش از همه رفقایی را مایلش کرده بودند که آقای توخی در یک تناقض آشکار(نفی و التجا) او را به حد گستاخی، شخصی معرفی کرده که حریص تر از یک قوماندان تنظیمی، به کشور چسپیده بود. در این بینش، مردی کوچک نمایی می شود که در وصفش همین قدر بسنده است که پس از 40 سال سلطنت، محتاج کمک های کشور سعودی مانده بود. او هیچ اندوخته ای برای روز های مبادایی نداشت که بالاخره واقع شدند. 

در اوراق آغازین کتاب آقای توخی، درگیر ساختن شاه مرحوم با شهید محمد داوود، ترفندی ست که یک زرد پرچمی متاسفانه از قبیله ی گل مرجان، بیست و چند سال پس از اعدام نجیب الله، پیش از این که ترک دنیا کند، بهتر بود روی رفقایی را سیاه می ساخت که هنوز زنده اند و به نام غیر پشتون، روزشماری می کنند تا دوباره به اقتدار برسند. اگر چپی های ما آگاهانه برخورد می کردند، ممکن نبود مراسم تشییع جنازه ی خاینانی طولانی شود که شبیه نبی عظیمی، خبر مرگش با تاسف ارگ نیز پخش شد. عبدالوکیل(وزیر خارجه ی خاین داکتر نجیب الله) از سوی امرالله صالح، به مقام ریاست جمهوری، پیشنهاد شده بود تا سمت مشاور رییس جمهور را اشغال کند. چرا چنین فجایع رخ می دهند؟ به این دلیل که امثال توخی ها به کمونیسم و قشری گری، بیش از افغانستان و افغان ها باور دارند. این مصیبت نیز شبیه ملی گرایی های ما، یک طرفه مانده است. 

«اعلی حضرت به تاریخ 12 سنبله ی 1341ش مکتوب مرحوم محمد داوود را پاسخ دادند و اصولاً با ایشان موافقت نشان داده و آن را یکی از آرزو های پدر شان اعلی حضرت محمد نادر خان خواندند، ولی عملی شدن آن را به وقت و زمان مناسب و افرادی که بتوانند مسوولیت عملی ساختن آن را به دوش گیرند، موکول نمودند.» (همان، ص 18)

چه قدر این جواب شاه مرحوم، عالی و منطقی ست. با سقوط سلطنت، در بحرانی که به چهل سال رسید، در واقع یافت شخصیت هایی که بتوانند ایده های بزرگ را اجرا کنند، به یک آرمان چهل ساله مبدل می شود. شاه مرحوم می دانست که در کجا و در میان چه مردمی زنده گی می کند. گذشته ی شاه امان الله در خط شتاب را بزرگان افغان می دانستند. بنا بر این در فرصت سلطنت اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) تانی منطقی را پذیرفته بودند. 

«تا جایی که جریانات و حقایق اوایل دهه ی چهل شمسی(دهه ی شصت میلادی) ملاحظه می شود، انگیزه ی طرح و تدوین قانون اساسی 1343ش بیش از همه محصول رقابت هایی بود که مخالفین سردار محمد داوود در داخل دربار توانستند پادشاه را از رقیب شان محمد داوود و سیاست های او به مثابه ی خطری برای بقای سلطنت، هراسان سازند.» (همان، ص 26)

خیلی دور از انصاف است که تدوین قانون اساسی 1343ش را که عملاً قدرت در کشور را مایل به تمام افغان ها کرده بود، بر اساس تلقی ای بدانیم که گویا ترس سلطنت از خانواده ی سلطنت بود. 

در حدود سی سال پس از پایان حکومت سیاه کمونیستی در افغانستان، روشنگری های زیادی صورت گرفته اند که افغانستان در تقابل جنگ سرد، وقتی با شتاب جمهوری شهید محمد داوود(چنانی که از توخی اقتباس کرده ام) دچار نوسان سیاسی می شود، هرچند اولین رییس جمهور فقید افغانستان، سعی می کند با سفر به بلاک غیر شوروی، آن را جبران کند، اما در دام عوامل اتحاد شوروی که شاید محمد اسحاق توخی نیز از آن جمله باشد، با کودتای هفت ثور، ساقط می شود. 

«ناگفته نماند که یک بار هم در سال 1325ش(1946م) پادشاه برای کنار زدن کاکایش محمد هاشم خان از مقام صدارت، کاکای دیگرش شاه محمود خان را تحت پوشش «دموکراسی و فضای باز سیاسی»، روی صحنه آورد و وقتی حوصله ی خانواده ی سلطنتی از «دموکراسی آزمایشی» به سر آمد، پسر کاکایش محمد داوود را در سال 1332ش به حیث صدراعظم پیش کشید و این بار هم تجربه ی مذکور را برای به حاشیه راندن محمد داوود، مورد استفاده قرار داد. 

در خانواده ی سلطنتی، مثلت قدرت که مشتمل بر شاه، محمد داوود و سردار عبدالولی بود و اخیرالذکر به دلیل جوانی، نفوذ در اردو و تحصیلات عالی نظامی، خود را مستحق می دانست، شاه با وجود این که در درازمدت از او هم هراس داشت، ولی در همان مقطع زمانی برای کنار زدن محمد داوود از مقام صدارت، به او تکیه کرد.» (همان، ص 26)

نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...» بعداً از سوء مدیریتی یادآور می شود که برخلاف تمایل علنی اش به شهید محمد داوود، هنگام ریاست جمهوری او رونما شده بود. 

حرف هایی رد و بدل می شوند که اختلافات درون خانواده گی باعث کشیده گی هایی در قدرت سیاسی شده بودند، اما یک سره کردن نابسامانی ها منوط به یک مسئله ی درون خانواده گی، اگر یک ادعای پرچمی نباشد، ناشی از عدم تامل است. 

شاه مرحوم در برابر عامه ی افغان ها قرار داشت. او از تمایلات مردم، آگاه بود. با وجود شهرت مدیریت خوب مرحوم هاشیم خان، خشونت و استبداد بیش از حد او، مکتوم نبودند. نیاز ها به جامعه ی باز، شاه محمود خان را روی کار آورد. اگر ادعای آقای توخی مبنی بر پیشنهاد شهید محمد داوود در رابطه به ایجاد شرایط دیموکراتیک را درست بدانیم، قبول او در سمت صدارت، همسویی با واقعیت ها بود. در این جا این سوال به میان می آید که اگر شاه کاملاً در تقابل با داوود قرار داشت و او را چنانی که امثال توخی ها می پندارند، صاحب حق ویتو بدانیم، آوردن رقیبش در بلندترین جایگاه دولتی که باعث احاطه در تمام ساحات حکومت می شود، معقول نبود. بنا بر این، قبول استعفای صدارت شهید محمد داوود، در نخست به پروسه ی رو به جلوی مربوط می شد که با شاه محمود خان، راه انداخته بودند و با تبدیل مدیران آن، نیاز به دهه ی دیموکراسی، اصلی بود که شاه مرحوم کاملاً به آن پابند بود. 

«با وجودی که قانون احزاب از جانب پادشاه توشیح نشد، ولی سازمان ها و جمعیت های سیاسی راست و چپ عملاً تشکل یافته و به فعالیت آغاز کردند و در فضای به وجود آمده، جراید سیاسی آزاد و غیر دولتی امکان نشر یافتند و مردم بهتر از گذشته، حرف های دل شان را می نوشتند.» (همان، ص 53)

«بر اساس مشاهده ی جریانات دهه ی 40 شمسی(دهه ی شصت میلادی) عوامل ذیل به حیث پیش زمینه ها دست به دست هم دادند تا محمد داوود از مقام صدارت، کنار برود:

-       رقابت ها و اختلافات درون خانواده ی سلطنتی.

-       ترس خانواده ی سلطنتی و حلقات صاحب امتیاز نزدیک به خانواده ی سلطنتی از سیاست خارجی محمد داوود. 

-       و سرانجام ترس برخی اشخاص در درون خانواده ی سلطنتی از قدرت گیری مجدد محمد داوود با استفاده از قانون اساسی جدید که به پادشاه پیشنهاد کرده بود.» (همان، ص 27)

در رد این برداشت، همین قدر بسنده است که شهید محمد داوود، قانونی را که بر اساس تلقی آقای توخی، مرحله ی دهه ی دیموکراسی را به وجود آورد، لغو کرد. 

«محمد داوود نیز تحت تاثیر جو جهانی آن زمان از سیاست ها و گرایش های رهبران یاد شده تا اندازه ای ملهم بود و در برخی مسایل با سیاست های رهبران مذکور در همسویی قرار داشت که این سیاست با دیدگاه ها و منافع خانواده ی سلطنتی، حلقات محافظه کار و صاحب امتیاز نزدیک به آن و همچنان محافل متعصب مذهبی افغانستان در تضاد و تقابل واقع شده بود.» (همان، ص 29)

«ذهنیت مسلط در خانواده ی سلطنتی طوری بود که آن ها دولت افغانستان را ملک مشترک خانواده می شمردند و حاضر نبودند قوه ی اجرائیه یا حکومت و یا مسوولیت پُست های مهم و کلیدی سیاسی به اشخاص خارج خانواده، سپرده شود.» (همان، ص 31)

اقتباس بالا، نیاز به روشنگری زیاد ندارد. آقای توخی می نویسد که عوامل بیرونی با تاثیری که روی افرادی در رده های بالای خاندان سلطنتی، ایجاد کرده بودند، برخلاف ادعایش،  فراتر از مسایل درون خاندانی، تحولات سیاسی افغانستان را رقم زدند؛ اما در رابطه به «ذهنیت مسلط در خانواده ی سلطنتی...» در هیچ کجای دنیا دیده نشده که حاکمان بر سر قدرت در هر نوع اشکال حکومت، مایل نباشند انحصاراتی داشته باشند. در تجربه ی سیاه و خونین حاکمیت کمونیستی، ذهنیت مسلط حزبی، به جای ذهنیت گویا مسلط سلطنتی، همه چیز را برای یک گروهک روس زده، انحصار کرده بود. 

«به هر حال، انکشاف اوضاع در سطح جهانی و انتظارات طولانی مدت اصلاح طلبان، تحول طلبان و تحصیل یافته های کشور به خاطر بازشدن فضای سیاسی، منتج به آن گردید تا طرح یک قانون اساسی جدید که مشروعیت نظام را مطابق نورم های قبول شده ی جهانی تسجیل می کرد، روی دست گرفته می شد. از آن جایی که در اواخر دهه ی چهل شمسی در نتیجه ی عواملی که در فوق برشمرده شد، سیاست های محمد داوود به بُن بست مواجه گردید، سرانجام برای کنار رفتن موصوف از مقام صدارت، کفه ی فشار به خصوص در درون خانواده ی سلطنتی به نفع مخالفین و رقبای محمد داوود، سنگین تر می شد و برای برون رفت از این وضع او باید به نفع استمرار و بقای نظام سلطنتی از قدرت کنار می رفت تا سیاست های داخلی و خارجی حکومت، بازنگری می شد. بدین ترتیب، اوضاع در جهتی انکشاف کرد که هر دو جناح(هم محمد داوود و هم رقبای او در داخل خانواده) با مفکوره ی طرح یک قانون اساسی جدید و تشکیل حکومت یا قوه ی       اجرائیه ی خارج از حلقه ی خانواده ی سلطنتی، توافق نمایند.» (همان، ص 33)

پس از این با آوردن اقتباساتی، تناقضاتی را در برابر خواننده ی افغان این تنقید قرار می دهم که اکثریت اعضای وابسته به ایدیالوژی های وارده در افغانستان، وقتی انتقاد کنند، عجز خود در تفکیک و تشخیص را بروز می دهند. دیدید که آقای توخی، برخلاف مازاد فکری اش از تقابل درون خاندان سلطنتی، اعتراف کرد که عوامل بیرونی در تغییرات سیاسی افغانستان، موثر بوده اند. همان هایی که بعداً از اعضای حزب دیموکراتیک خلق، ابزاری تری مُهره های تاریخ افغانستان را می سازند. 

تورق آن صفحات کتاب «مداخلات فرامرزی...» که نویسنده ی آن سعی کرده با بزرگ ساختن مشی مصالحه ی ملی داکتر نجیب الله، آشکارا از تنگنایی پرده بردارد که در یک حاکمیت وابسته به بیگانه، حتی بزرگ ترین اراده ها هم ناکام می مانند، ثبوت این حقیقت است که از آنان چنانی که فکر می کردند، کاری ساخته نبود. 

مشکل نجیب الله در تطبیق مشی مصالحه ی ملی این بود که نمی توانست سوا از دستان درازی که اتحاد شوروی از پرچمی ها، ستمی ها، تنظیمی ها و ظاهراً اخوانی ها برای محاصره ی افغانستان، قطار کرده بودند، مستقلانه تصمیم بگیرد. 

«با وجود این که دست آورد های مثبتی را در عرصه ی انکشاف اقتصادی- اجتماعی کشور، نصیب شده بود، روشنفکران و اقشار و لایه های متوسط شهری و برخی حلقات در حکومت و ادارات دولتی از طرز اداره ی سختگیرانه و خودمحوری او منزجز بودند که می توان گفت گوشه ی تاریخ و مورد انتقاد دوره ی صدارت او را همین مسئله، تشکیل می داد.» (همان، ص 39)

با چنین برداشت، نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...»، آهسته آهسته پی توجیه کودتای خونین هفت ثور می برآید؛ هرچند به دلایلی که شاید توجیه تمنیات و کردار نیک شهید محمد داوود هم نباشد، به او مایل است. نقش پرچمی ها در کودتای 26 سرطان 1352ش، محسوس بود. 

«ولی وقتی از منظر امروزی و منافع درازمدت کشور به دهه ی مذکور، نظر انداخته شود، اقدام محمد داوود برای سقوط سلطنت(با این که دیدگاه ها در این مورد متکثر و رنگارنگ است) قابل تایید و توجیه نمی باشد؛ زیرا قربانی کودتای 26 سرطان 1352ش(جولای 1973م) تنها نظام سلطنتی نبود، بل که یک دهه تجربه ی نسبی دموکراسی، تشکل و مبارزات جریانات سیاسی، ولو در مرحله ی ابتدایی و پُر از کاستی ها و نواقص خود قرار داشت، از بین رفت و افغانستان به میدان داغ و سوزان جنگ سرد و تشدید رقابت ابرقدرت ها مبدل شد. 

همچنان دردناکترین و فاجعه بارترین پی آمدی که کودتای 26 سرطان 1352ش از خود برجا گذاشت، این بود که فرهنگ مبارزه ی سیاسی مسالمت آمیز و دموکراتیک در ذهنیت بخشی از تحصیل یافته ها و نسل جوان کشور رنگ باخت و احراز قدرت سیاسی از طریق تفنگ به حیث یک مُدل منفی رواج یافت و سیاست به بارک های نظامی راه پیدا کرد.» (همان، ص 59)

«نگرانی و هراس او از تشکل یک حزب ملی گرا بود که می توانست اقشار مختلف      طبقه ی متوسط جامعه را نماینده گی کرده و می ترسید که مبادا مانند دکتر مصدق ایران، کدام شخصیت اصلاح طلب و ملی گرا به وجود بیاید و باعث درد سرش گردد. 

پادشاه سابق نتوانست که قدرت خود را به طور موثر در راه موفقیت دموکراسی که دست آورد خودش بود به کار ببرد. بالاتر از همه این که نه محمد ظاهر شاه و نه اعضای دیگر خاندان او تا سال 1963م هنگامی که افغانستان به نظام دموکراسی آغازکرد، هیچ کدام شان اجازه ندادند تا چنان یک زعامت ملی خارج از خاندان خودشان به میان آید تا قدرت را به نفع مردم به کار ببرد.» (همان، ص 66)

چنین بهتان بی پایه اگر از جناح های بی مایه ی چپی و راستی صادر نشود، از افغان های مایل به راستی، هرگز صادر نمی شود. با توضیح بسیط این که تمام آن چه در دهه ی دیموکراسی صورت گرفتند، عبور از سد های سیاسی بودند که به گونه ای مستبدانه تلقی می شدند، بنا بر این، برخلاف برداشت آقای توخی، شاه و نزدیکانش نباید به ایجاد روند هایی دست می زدند که قدرت مطلقه ی شاهی را به شاهی مشروطه مبدل می ساختند. ما نمونه های زیاد تاریخی داریم که رژیم های مستبد شاهی، با موروثی ساختن قدرت، آن را در گرو خاندان خود نگه داشته اند. مردم ما سال ها پس از سلطنت نیز ولیعهد اعلی حضرت مرحوم را به درستی نمی شناختند. 

«با این همه ملاحظات، حقایق زنده گی روزمره در افغانستان این بود که پادشاه در اثر انفاذ قانون اساسی در نظر نداشت صلاحیت را به حکومت تفویض نماید، بل که می خواست خودش به حیث محور قدرت در کشور، شناخته شود.» (همان، ص 67)

با سقوط سلطنت، شاه به راحتی از قدرت کنار رفت. در حالی که هیجان عمومی وجود داشت برگردد، اما او چنین نکرد. زنده گی فقیرانه ی او در ایتالیا، خوب ترین سند است که در طول سالیان خدمت در افغانستان، از قدرت یا مازاد سرمایه و پول، سوء استفاده نکرده بود. اتهام وارد کردن به شخصی که 30 بعد را در فقر زنده گی کرد، اما خانواده ی همتای او در ایران، میلیارد شاخته می شدند، باز هم اگر برداشت یک مُهره نباشد، برداشت عامه نیست.

«به هر حال، واقعیت این است که دست غیب از آسمان تاریخ بیرون آمد و در بامداد 26 سرطان 1352ش(جولای 1973م) باز هم صدای آشنای محمد داوود پس از ده سال گوشه گیری به گوش مردم رسید و از تاسیس نظام جمهوری به مردم خبر داد. این رخداد غیر منتظره، مردم را به شدت تکان داد و نمی توانستند باور کنند که به همین ساده گی در طی یک شب، تاریخ- ورق خورده و بساط یک سلطنت دیرین و کهنسال، برچیده شده است و دوران دیگر، فرا رسیده است.» (همان، ص 78)

«دست غیب» وصف خوب نیست؛ زیرا شهید محمد داوود را همه می شناختند؛ اما در رابطه به این که گویا آن تحول از جنگ سرد، متاثر نبود، در کودتای خونینی محسوس است که عوامل شوروی با جا گرفتن در مغز استخوان نظام، بی کار ننشسته بودند. 

از کرونولوژی پس از 26 سرطان:

«بدون شک، محمد داوود که یک شخصیت با نفوذ سیاسی و نظامی دارای تجربه و     سابقه ی حکومتداری در دستگاه دولتی بود، در میان افسران اردو نفوذ و امکانات معین خود را داشت، ولی آن چه کار را برای او دشوار می ساخت، نداشتن یک سازمان سیاسی بود تا در آن مرحله ی حساسی که سلطنت سقوط نموده بود، اداره ی کشور را تحت پوشش آن قرار می داد. بر اساس همین مشکل بود که پس از تصرف قدرت با ایجاد    رابطه ی غیر مستقیم با رهبری جناح «پرچم» حزب دموکراتیک خلق افغانستان، همکاری آن ها را با نظام جدید، خواستار شده بود.» (همان، ص 79)

«به همین ترتیب، برگ برنده ی رهبری جناح پرچم ح.د.خ.ا، داشتن یک سازمان حزبی دارای تشکیلات سراسری بالنسبه منظم بود(با وجودی که با الغای قانون اساسی 1964 به وسیله ی محمد داوود، حزب- حق فعالیت علنی را از دست داده بود).» (همان، ص 80)

«کودتای محمد داوود در 26 سرطان 1352ش(جولای 1973م) در افغانستان، تعادل شکننده و ثبات نسبی اوضاع افغانستان در منطقه را که طی چهار دهه ادامه داشت، صدمه زد. تحول مذکور با وجود آن که پی آمد اختلافات درون خانواده ی سلطنتی بود، اما کشور های غرب و متحدین شان در یک تعداد کشور های اسلامی، آن را یک پیروزی استراتیژیک برای اتحاد شوروی و یک انکشاف منفی برای خود تعبیر کردند. همین مسئله، جو جدید را در تشدید رقابت های شرق و غرب در افغانستان و در منطقه به وجود آورد. به عبارت دیگر، شاه بیرون شد و ابرقدرت ها وارد شدند.» (همان، ص 83)

به نقل از سید قاسم رشتیا:

«اما در حقیقت ما باید از اعلی حضرت و حکومت شان تشکر نماییم که با پیروزی از این سیاست بی طرفانه و دوستانه، چنان شرایطی را به وجود آورده اند که سرحدات کشور های ما به یک سرحد صلح و آرامی مبدل گردیده، به طوری که ما مجبور نیستیم در این سرحد طویل، حتی یک فرقه ی عسکری خود را هم مستقر سازیم و همین کار به ما موقع می دهد تا مصارف قوایی را که معمولاً در سرحدات مشترک، تعبیه می شود، به صورت کمک های اقتصادی و تخنیکی، به دوستان خود عرضه نماییم.» (همان، ص 102)

«دهه ی هفتاد میلادی(دهه ی پنجاه شمسی) برای طیف راست اسلامی، دوران انتقال بود و اسلام سیاسی جدید و زهرآگین تری زیر چتر حمایت سعودی ها در یک تعداد کشور های اسلامی در حال شکل گیری سریع بود. حجم بزرگ دالر های نفتی در برابر چشمان کشور های فقیر و مصیبت زده ی مسلمان مانند مصر، ترکیه، پاکستان و افغانستان، به رقص درآمده بودند و به ازای انتقال طیف راست اسلامی به کشور های مذکور، به حکومت های شان، پیشنهاد کمک می کردند. یعنی پول در بدل اسلام سیاسی.» (همان، ص 88)

«هر روز تعداد زیاد افاغنه جهت پیدا کردن کار و امرار معاش به صورت های مختلف به ایران می آیند و این ها مترصد آن هستند که کسانی با آن ها تماس پیدا کرده و آن ها را متشکل نمایند تا احیاناً مسایلی را علیه حکومت فعلی افغانستان، به وجود آورند.» (همان، ص 92)

در این جا مهم است بدانیم که عوامل ایران که بعداً با احزاب شیعه در افغانستان، مشهور شدند، از همان آغاز تحولات منفی سیاسی در کشور، مترصد فرصت بودند. اشاره ی نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...» از تمایل افرادی که می خواستند در ایران با آنان تماس گرفته شود، ریشه ی عوامل مزدور ولایت فقیه در کشور ما نیز است. 

به نقل از اردشیر زاهدی:

«راکفلر معتقد بود با ایجاد حکومت های بنیادگرای اسلامی در مرز های شوروی، می توان بنیادگرایان را به جان شوروی انداخت و پنجاه میلیون مسلمان اتحاد شوروی را با روس ها درگیر کرد و نهایتاً شوروی را به تجزیه کشاند. در سال های بعد، صحت حرف آن روز راکفلر ثابت شد و اتحاد شوروی به 15 جمهوری مستقل تجزیه شد و حتی ناسیونالیست ها در داخل فدراسیون روسیه هم به جنگ های استقلال طلبانه، رو آوردند.» (همان، ص 109)

«در دو سال آخر حکومت محمد داوود، کشور در یک رکود و بحران خاموش، فرو رفته بود. در نتیجه ی اختناق سیاسی و رکود اقتصادی و شیوع فساد اداری، اعتماد مردم روز تا روز از حکومت سلب می گردید و علایم آشکار یک بحران سیاسی و نارضایتی اقشار و لایه های مختلف مردم را فراگرفته بود... موانع و مشکلات بر او غلبه کرده و در معرض کشاکش فشار های خارجی و نظریات متناقض اطرافیانش گیر مانده بود. فضای حاکم در حلقه ی رهبری دولت را مداهنه، تملق گویی و خوش خدمتی تشکیل می داد. هسته ی مرکزی همکاران او که شخصیت های تصادفی بودند و در گیر و دار سیر انکشاف اوضاع به مقامات بلند دولتی، دست یافته بودند، صلاحیت و قابلیت درک اوضاع پیچیده ی کشور را در آن مقطع حساس زمانی نداشتند.» (همان، ص 111)

پس از چنان تلقی، کوشش آقای توخی برای توجیه کودتای ننگین ثور در تضاد و تناقضی درگیر می ماند که در تمام کتابش مرتکب شده است. 

«با تاسف باید گفت که قتل میر اکبر خیبر تا کنون هم به حیث یک معما باقی مانده و بیشتر بر حدس و گمان استوار است و پاسخ قطعی در مورد آن داده نشد. این سوال تاکنون هم پاسخ خود را نیافته که چرا رهبران حزب پس از احراز قدرت دولتی در مورد گذشته ی سیاسی و نقش میر اکبر خیبر که در فرآهم آوری مقدمات تاسیس حزب و سال های بعد از آن، نقش برازنده داشت، حتی یک بار هم در رسانه های دولتی، ذکری از او صورت نگرفت و عمداً مسکوت گذاشته شد.» (همان، ص 112)

«باید گفت که تره کی و ببرک از کودتا و قیام مسلحانه ی هفت ثور، اطلاع و آگاهی نداشتند. وقتی برای شان پیروزی انقلاب را تبریک می گفتم، باور نمی کردند. بی خبری و چهره های حیرت انگیز منشی اول و دوم حزب از قیام مسلحانه و کودتا برای من هم سوال خلق کرده بود که این چه گونه قیام خودسر است که رهبران حزب از آن اطلاعی ندارند؟ اندکی بعد معلوم گردید که این قیام به ابتکار متهورانه ی شخص حفیط الله امین، صورت گرفته بود. به همین علت بعد از سقوط رژیم سردار محمد داوود و به قدرت رسیدن حزب دموکراتیک خلق افغانستان، حفیظ الله امین که خود را قهرمان انقلاب می گفت، به         تره کی و کارمل، چندان اعتنایی نمی کرد. وی بنا بر محلوظاتی نتوانست از روز اول، قدرت سیاسی را به دست خود گرفته و تره کی و کارمل را اسیر یا نابود سازد که البته مسئله ی اتحاد شوروی، سازمان کی جی بی و تا اندازه ای ملاحظه ی سازمان های سرتاسری ح.د.خ.ا در میان بود. به وضاحت دیده شد که چه گونه در ظرف دو- سه ماه کارمل و گروپ او را تبعید و از صحنه بیرون کرد و بعد از یک و نیم سال، تره کی را کشت و مقام اول حزبی و دولتی را تصاحب کرد.» (همان، ص 116)

می توان پذیرفت در یک مجموعه ای که هزاران تن صلاحیت کشت و کشتار داشتند، تنها امین، عامل بدبختی ها بوده است؟ حفیظ الله امین، با وجود قضاوت سخت تاریخ، اما کسی بود که نسبت به بی پشتون های بی خاصیت پرچمی، خیلی شعور داشت. او چنانی که بعداً قربانی آن شد، با فاصله از کمونیسم، در مرحله ای قرار داشت که می دانست بازی در زمینه ی اقتدار تاریخی و قومی اش است. وقتی با تجاوز شوروی ها، اولین شهید این تجاوز شد، در بیانیه ی کارمل با وصف «فاشیست»، حقیقتی بود که در برابر خاینان ستمی- پرچمی ظاهر شده بود و تا جایی که توانست، از باعث تا بدخشی، همه را به جهنم فرستاد. 

بازگشت ستمی گری در قالب پرچمیان که توخی و نجیب، عضو آن بودند، اهمیت ایثاری را محرز می ساخت که شهید امین، انجام داده بود. سال ها پس از آن دوره، هنوز هم از اثرات بد حضور ستمیان در دولت در امان نیستیم. یک نوع دیگر پرچمی گری که در میان کمونیست های پشتون وجود دارد، از ناشناس تا توخی، فرهنگ می زاید تا پشتون ستیزی همچنان مستمر باشد. پرچمیان پشتون در باور های فرهنگی، کم از ستمیان نیستند. نوشته های آنان سراپا از خزعبلات فارسیسم(آریانا، خراسان، فارسی و پارسی) پُر است. استدلال بر اساس فارسیسم، تایید مشی ستمیانی ست که در نوع دیگر پشتون ستیزی(تغییر قباله ها) اصرار می کنند با تغییر نام ها، به جای مستاجر، صاحب خانه شمرده شوند. سخنان سلیمان لایق را فراموش نمی کنم که با خشم می گفت چون عقل نداشتند(منظورش بزرگان قبل از هفت ثور است) اجازه دادند ایران، این نام را انحصار کند. در برابر این برداشت،      کافی ست فکر کنید که چرا می خواهند نام افغانستان، عوض شود؟ این تغییر را به مثابه ی تغییر نام ها در قباله(سند داشتن ملکیت) می دانند. 

«سرانجام در نتیجه ی اشتباه بزرگ رهبری دولت محمد داوود، نظام جمهوری حزب دموکراتیک خلق افغانستان و قبل از همه مردم افغانستان، قربانی بازی پیچیده و خطرناکی شدند که به وسیله ی برخی اطرافیان نزدیک محمد داوود، به راه انداخته شده بود و حزب به طور ناخواسته و قبل از وقت در استیژ قدرت پرتاب شد که در نتیجه ی آن، کشور از مدار یک سیاست متعادل خارج شد و به داغ ترین کارزار جنگ سرد تبدیل گردید که تا هنوز هم در آتش آن می سوزد.» (همان، ص 132)

یک مسئله ای که هنگام مطالعه ی کتاب دستیار داکتر نجیب الله، بسیار ناراحت کننده است، این می باشد که ضمن گذاشتن ابهام در مورد زنده گی و گذشته ی خودش،     حادثه ی هفت ثور را اتفاقی و به گونه ای می شمارد که فقط در وجود حفیظ الله امین، ختم می شد. در این جا می توان روی چند هراس نویسنده، تمرکز کرد. اول این که پس از هفت ثور، فاجعه ای به وجود آمد که هرچند مجریان آن به باور توخی، اتفاقی درگیر شدند، اما روبات نبودند. آنان با دعوت شوروی به افغانستان، قتل عام نخبه گان افغان، وضع قوانین ضد اسلامی و ضد مردمی، شبیه قصابانی عمل کردند که بعداً با تجاوز اتحاد شوروی، تاریخ سیاه و خونینی شکل گرفت که با همدستی با بیگانه گان، قراء و قصبات کشور را به آتش می کشیدند که  در نتیجه ی آن بیش از یک میلیون افغان کشته، چند میلیون مجروح، آواره، بی خانه و مهاجر شدند. 

تا صفحه ی آخری که آقای توخی با دهن کف کرده، شاه مرحوم را مسوول تمام فجایع می داند، در ابهام ماندن جنایاتی که داکتر نجیب الله یا عضو برحال شاخه ی پشتون ستیز پرچمی و رییس اداره ی خاد در حاکمیت ببرک کارمل با اکثراً چپی ها در بحران کشور دست داشت، او را به فرد بی خیالی مبدل می سازد که نمی داند طرف او نسلی ست که تمام آنان را می شناسد.

برای درک بهتر فجایعی که بعضی همتباران کمونیست، به ما و کشور وارد کردند، خوب است به چند اقتباس زیر نگاه بیاندازید که چه گونه یک تعداد غیر پشتون ها به نام باور های مذهبی، ایدیالوژیک یا تکلم به زبان، به اقتدار سیاسی ما آسیب زده اند و در فرهنگ سازی های آن، تضعیف مشروعیت تاریخی ما با تحریف تاریخ، مد نظر می باشد. 

در زیر، به کرونولوژی افرادی توجه کنید که به نام همکار و رفیق، پشتون های حزبی و تنظیمی را خورده کرده اند. اصولاً تحولاتی که منجر به براندازی قدرت پشتون ها در افغانستان شده اند، بی توجه از پی آمد هایی که باعث خشونت می شوند، زیرا ماهیت تغییرات غیر طبیعی چنین است، شماری حتی مقطعه یی سعی کرده اند در راس قدرت بیایند و به تبع آن به دارایی برسند. پس از تحولات هفت و هشت ثور، رسیدن به قدرت، هیچ پی آمدی جز ویرانی و تاراج نداشته است. در 20 سال اخیر نیز مشارکت غیر پشتون ها در قدرت، با درصد بالای ثروت اندوزی و استفاده از امکانات، توام بوده است. 

«سید محمد گلاب زوی، هنگامی که وزیر داخله بود، سیاست مصالحه ی ملی را تسلیم دهی و معامله در برابر مخالفین وانمود می کرد و خواهان برخورد قاطع با مخالفین بود، ولی خودش در خفا با افراطی ترین گروه های مجاهدین، رابطه برقرار کرده بود که در صفحات بعد در جایش توضیح خواهد شد.» (همان، ص 173)

سید محمد گلاب زوی، از طبقه ی روحانیت مرتجع اعراب خوست است. این طیف در بین پشتون ها به مصداق پشتوزبان به جای پشتون اند. در حالی که افغانستان، خانه ی مشترک تمام افغان هاست و بایست همه در آن سهم داشته باشند، متاسفانه شماری با ظواهر قومی، اما علیه قوم ما قرار گرفته اند. تاسفبارتر از همه این است که مجریان داعیه ی قومی  پشتون ها در افغانستان با اصل متکلم زبان که یک پدیده ی اکتسابی ست، آن قدر سطحی برخورد می کنند که مانند عدم شناخت آنان از جامعه ی اکثراً مذهبی- قبیله یی ماست. در حالی که بین 7 تا 8 میلیون پشتون دری زبان در افغانستان زنده گی می کنند و بدون آنان، پشتون های پشتوزبان یک اقلیت قومی خواهند شد، داعیه ی داران قومی ما با ترجیح زبان، شاید 100 یا چند صد هزاری را در سهم قومی ما شریک می کنند که پشتون نیستند، اما پشتو می گویند. من طی چند سال کار، متوجه شده ام این فاجعه نه فقط چند میلیون پشتون دری زبان را از حقوق شان محروم کرده و مانند پیکره ی بی سر ساخته، بل اگر چنین بماند شاید با تبعیت از زبان در دایره ی دیگران، ذهنیت بیابند. اصرار مدام ستمیان که به جای هویت های قومی، فارسی زبان یا پشتو زبان بنویسید، به این مسئله نیز ارتباط دارد. به این گونه ظرفیت قومی خود را بیشتر نشان می دهند. 

«همچنان سید رحمت الله مرتضوی، سخنگوی حزب وحدت اسلامی افغانستان در صحبت هایش گفته بود: «شما وقتی دل ملت ما را به دست می آورید که رژیم کابل را از میان بردارید.» (همان، صص 190- 191)

«... و نجیب الله مجددی، پسر صبغت الله مجددی، وزیر صحت عامه ی حکومت مجاهدین، عبدالوکیل، وزیر خارجه را تا میدان هوایی کابل تحت حمایت تفنگداران شورای نظار، مشایعت کرد.» (همان، ص 292)

به نقل از داکتر حسن شرق:

«متاسفانه روز رفتن ملکه به ایتالیا، تدابیر امنیتی در نظر گرفته نشده بود. در میدان طیاره، تعدادی کودتاچیان که میدان را در اداره ی خود داشتند و از فیصله ی اعزام ملکه، بی خبر مانده بودند، به تصور این که فراری در میان است، ملکه و همراهانش را از رفتن مانع شدند و چند بکس کالا و زیوراتی که همراهان ملکه با خود داشته و یا پوشیده بودند، از نزد شان می گیرند.

ولی در آن روز ها شایعات و تبصره ها طوری بود که تفنگداران کودتاچی در میدان هوایی کابل که برخی از آن ها افراد مربوط به عبدالحمید محتاط، وزیر مخابرات بودند، به تحریک و اشاره ی او، نه تنها زیورات ملکه و همراهانش را گرفته بودند، بل که آن ها را با الفاظ رکیک و دشنام، مورد تحقیر و اهانت نیز قرار داده بودند.» (همان، ص 312)

«هیئت دولت افغانستان از آماده گی و تصمیم دکتور نجیب الله برای کنار رفتن از قدرت به صراحت خبر دادند. اشتراک کننده گان، این موقف دکتور نجیب الله را به مثابه ی یک گام بزرگ در راه تامین صلح در افغانستان، استقبال کردند. تنها نماینده ی تنظیم نجات ملی(مجددی) مساله ی جانشینی بعد از دکتور نجیب الله را مشروط به توافق پدرش، صبغت الله مجددی، ساخت. پس از این که نجیب الله، پسر مجددی، با پدرش از طریق تیلیفون مفاهمه نمود، عدم توافق پدرش را با انتقال قدرت به شاه سابق به خاطر این که پدرش(مجددی) نخستین کسی بود که اعلان جهاد نموده و از جانب دیگر تعداد زیاد روحانیون و قوماندانان با بازگشت شاه سابق، توافق ندارند و در صورت تعویض دکتور نجیب الله، او(مجددی) باید مقام رهبری را احراز نماید، این موضع گیری، مذاکرات را با اشکال رو به رو ساخت.» (همان، ص 353)

سعی آقای توخی به خاطر تصادفی خواندن کودتای هفت ثور که از پی آمد های آن تا کنون به خود می پیچیدند، نتوانسته حقایقی را کتمان کند که خودش از افرادی آورده که در بسیاری مسایل دست باز داشتند و می توانستند عوامل خیانت و جنایت نباشند. در زیر به چند اقتباس دیگر توجه کنید که چپی ها به خاطر منافع شان، به همدیگر هم رحم نمی کردند.

«مخالفت اصلی مخالفین دکتور نجیب الله در رهبری حزب، متوجه سیاست مصالحه ی ملی بود. در حرف، آن ها شعار های چپ روانه ی «انقلابی» سر می دادند و داد و بی داد به راه انداخته بودند که دکتور نجیب الله به آرمان های «انقلاب ثور» و شهدای انقلاب، پُشت کرده است و او را به عقب نشینی در برابر اپوزیسیون و خیانت متهم می کردند و شعار می دادند که تا پای جان، مبارزه ی آشتی ناپذیر با مخالفین، ادامه داده شود. مگر در عمل هم گروه تنی(وزیر دفاع) و هم گروه وکیل(وزیر امور خارجه) و محمود بریالی(معاون صدراعظم) به واپسگراترین شاخه های بنیادگرایان اسلامی(حزب اسلامی حکمتیار و جمعیت اسلامی) پیوستند.» (همان، ص 174)

«هنگامی که بینان سیوان، استعفای دکتور نجیب الله را در جلسه ی کمیته ی اجرائیه به سلیمان لایق(لایق برای چند روز در راس کمیته ی اجرائیه ی قرار گرفته بود) تسلیم کرد، لایق به نماینده گی از کمیته ی اجرائیه و در حضور آن ها گفت که ما این نامه را به رسمیت نمی شناسیم. نمی توانیم آن را در رادیوی دولتی اعلام کنیم. در حالی که نگارنده شاهد بودم که در یک شب قبل از پناهنده شدن دکتور نجیب الله، کمیته ی اجرائیه به شمول سلیمان لایق، به دفتر دکتور نجیب الله در عمارت ریاست جمهوری آمدند و استعفای او را مطالبه می کردند، اما دو روز بعد از آن که اوضاع از کنترول خارج شد، استعفای او را نمی پذیرفتند.» (همان، ص 224)

«زنگ تیلیفون دکتور نجیب الله آمد تا به دفتر شان بروم. وقتی وارد دفتر شدم، برایم گفت گمان نمی کند که فرصت برای آن میسر شود. همین حالا اعضای کمیته ی اجرائیه نزدم آمده بودند. سلیمان لایق، وکیل، مزدک، کاویانی و بریالی، سوال ائتلاف با شورای نظار جمعیت اسلامی را مطرح نمودند.» (همان، ص 277)

«سلیمان لایق در جلسه ی مذکور در مورد انجام یک ائتلاف با شورای نظار به حیث سخنگوی شان ابراز نظر می کرد. دکتور نجیب الله می گفت در عقب همه ی شان، سفارت روسیه در کابل قرار داشت. طوری که بعداً این حقیقت در نوشته ی لیخوفسکی، وضاحت دارد.» (همان، ص 279)

«پی آمد فاجعه بار کودتای تنی این بود که از توانمندی نظامی دولت افغانستان به شدت کاست و موازنه ی قدرت را در قوای مسلح به نفع عناصری برهم زد که یک سال بعد، چهره های شان در بغاوت شمال علیه دولت و تخریب عملیه ی صلح ملل متحد، نمایان گردید...» (همان، صص 173 و 174)

شهنواز تنی از دیگر مُهره هایی ست که در برابر نجیب الله، قرار گرفته بود، اما روشنگری های بعدی محرز ساختند که روس ها با جا به جایی این مُهره، اطراف نجیب را از پشتون هایی خالی کردند که با حضور شان در قدرت، اگر شعور قومی می داشتند، می توانستند جلو فاجعه ای را بگیرند که شبیه هفت ثور، باز هم اکثر قربانیان را از پشتون ها گرفت. 

«خوشبختانه تاریخ، داور دیرگیر و سختگیری ست که مو را از خمیر جدا می کند و هیچ مجرمی قادر نیست تا اغفالش کند و بر سرش کلاه بگذارد. برای اثبات این امر، اسنادی که در زیر ارائه می گردد، حقایق مهم و مستندی را به ارتباط رخداد های کشور ما از اواسط 1370 و اوایل سال 1371ش(1991- 1992م) به وضاحت انعکاس می دهد. اسناد مذکور نشان می دهد که چه گونه قدرت های بزرگ در پُشت در های بسته در مورد احزاب، شخصیت های دولتی و مردم کشور ها بدون اطلاع و آگاهی آن ها تصمیم می گیرند و به وسیله ی گماشته گان خود، سرنوشت شان را رقم می زنند.» (همان، ص 235)

«در سال هایی که دکتور نجیب الله در دفتر ملل متحد در کابل پناهنده بود، بار بار به این مسئله می اندیشید که چرا روسیه ی فدراتیف با عملیه ی صلح ملل متحد در عمل مخالف بود.» (همان، ص 194)

«در این برنامه از روی پروژه ای [پرده] برداشته شده است که برای براندازی دولت دکتور نجیب الله ترتیب شده بود که تمویل آن را عربستان سعودی بر دوش گرفته بود.» (همان، ص 245)

با اندوه، تمام کتاب «مداخلات فرامرزی...» را خواندم. در این اعترافنامه ی تضاد و تناقض که پیوسته به اولین اثر یک سیاست زده ی هچنان در گروه افکار چند دهه قبل مانده است، افزون بر این که عجز تحلیل وفرت دارد، تحت تاثیر عقده مندی ها، ابهام در نقل قول که بایستی بر اساس آدرس های واضح باشد، نویسنده را در جای کسی قرار می دهد که برای جا انداختن منظورش، به هر چیز دست انداخته:

«به همین ترتیب در خاطرات یک نویسنده ی سرشناس کشور که با محمد داوود، روابط نزدیک داشت، از زبان محمد داوود، چنین روایت شده است...» (همان، ص 71)

می بینید که «نویسنده ی سرشناس»، نام ندارد و جای تاریخ را «روایت» اشغال می کند. در این رابطه می توان نوشت که دستیار نجیب الله در میان انبوه حوادثی دست و پا می زند که انتخاب هر کدام آن ها مستلزم تفکیک و تشخیص درست است.  

«انکشاف اوضاع پس از اپریل 1992م(حمل 1371ش) تا سقوط طالبان و پیچیده گی و معضله های کنونی افغانستان، این امکان را به دست می دهد تا رویداد های گذشته، به خصوص موضع گیری های منفعل محمد ظاهر، شاه سابق را که اوضاع کنونی کشور، پی آمد مستقیم آن است، بهتر مورد تحلیل و ارزیابی قرار گیرد.» (همان، ص 353)

نویسنده با دهن کف کرده، تا اخیر کتابش اصرار می کند که شاه سابق، اساس مشکلات است؛ اما در تمام کتابش مکتوم نمانده که پس از تراژیدی سلطنت اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) که یک دوره ی پُرافتخار تاریخ افغانستان است و در آن عمران و انکشاف، تعلیم و تربیه، ساخت زیربنا ها، حضور اجتماعی و گسترده ی زنان و دختران افغان توام با فضای بازی شناخته می شود که در ده سال اخیر آن- اگر ادامه می یافت- مردم با تنوع افکار، می توانستند دانش سیاسی احزاب افغانی را آن قدر وسیع بسازند تا از آن ها جوانب مختلف ملی به وجود می آمد. 

تحلیل تاریخ آخرین شاه افغانستان، بزرگ تر از ظرفیت طرف یا طرف هایی ست که در تمام بُن بست های سیاسی، به او توجه داشتند تا حلال مشکلات افغانستان شود. با سقوط طالبان، تنها در حضور اعلی حضرت که با 40 سال حیثیت داخلی و بین المللی کشور توام بود نیز حامد کرزی و شرکای ائتلافی اش موفق شدند از چشم جهان نیافتند. 

خنده آور است که هرچند شاه مرحوم در کتاب آقای توخی، منشه ی مشکلات عنوان می شود، اما تا آخر از وی توقع داشتند تا باعث نجات و ثبات کشور شود. 

«برای شاه سابق چه قدر افتخار آمیز می بود که بعد از خروج شوروی ها مانند شاه کمبودیا به کشور برمی گشت؛ از همه ی طرف ها فاصله ی مساوی می گرفت و صدایش را برای آشتی ملی بلند می کرد. 

به جرات می توان گفت که اکثریت قاطع اعضای حزب وطن در خدمت پروسه ی صلح قرار می گرفتند و تندروان، افراطیون و معامله گران در صورت مقاومت از صحنه کنار زده می شدند.» (همان، ص 358)

«از جمله ی 35 عضو کابینه، 24 تن آن غیر حزبی بوده و اکثر شان در حکومت های     «دهه ی قانون اساسی 1342- 1352»، عضویت داشتند.» (همان، ص 182)

می بینید که حیثیت سلطنت افغانستان، آن قدر زیاد بود که در تمام حکومت نجیب الله به آن چنگ انداخته بودند. حتی به افرادی ترجیح داده می شد که در کتاب آقای توخی و به تعبیر او، جزو دهه ی ناکام دیموکراسی بودند؛ اما آیا واقعاً رفقای دیگر داکتر نجیب الله نیز می خواستند شاه برگردد؟

 در کتاب «مداخلات فرامرزی...»، حقایق راستین همان هایی هستند که غیر پشتون های حزبی با خیانت هایی که حتی به ترور رییس جمهور، نزدیک شده بودند، حاکمیت را دربست در اختیار مسعود و ربانی، قرار دادند. 

«آیا شاه سابق، اطرافیان و طرفداران او می پذیرند که در نتیجه ی برخورد تعصب آمیز و غیر مسوولانه ی شان نسبت به طرح ها و پیشنهاد های مشخص دکتور نجیب الله، اکنون چه محکومیت بزرگ تاریخی را نصیب شده اند و همین امروز مردم افغانستان، چه قیمت بزرگی را به خاطر موضع گیری انتقامجویانه و خودخواهانه و کوتاه بینانه ی آن ها می پردازند؟» (همان، ص 359)

با قطع کمک های فدراتیف روسیه به حکومت نجیب الله، سرنوشت یک رژیم مزدور و کودتایی معلوم بود. بنا بر این، شاه مرحوم که سمبول افغان های بی طرف و ملی گرا بود، نمی توانست در جوی داخل شود که یک عرب زاده ی فاسد(مجددی) و مهاجر در     جبهه ی جهادی به نماینده گی از تنظیم های وابسته، علیه او سخن می زد و در داخل، رفقای حزبی با شعار آل یحیی، 14 سال روی خون خانواده ی او علیه سلطنت، قرار گرفته بودند. 

یکی از بدبختی های حکومت های اشغالی این است که با بحرانی ساختن آن ها، به حجم آن ها می افزایند. اتحاد شوروی با بزرگ ساختن تشکیلات رژیم کمونیستی که در زمان صلح نیز تامینات آن از منافع داخلی ناممکن بود، به راحتی آن را سقوط داد. شباهت های آن حالا نیز محرز است. با بزرگ ساختن بیش از حد تشکیلات دولت افغانستان، آن را در منگنه ای قرار داده اند که اگر کمک نشود، هیچ نوع دلاروی و قهرمانی هم نمی تواند جلو سقوطش را بگیرد. 

«ولی در افغانستان، بدیل حزب وطن و حکومت آن، نیرو های مذهبی افراطی بودند که هیچ گاه برای شاه سابق، حتی برای تنظیم های معتدل مذهبی هم مجال اشتراک در قدرت نمی دادند. چنان که ندادند. اگر حادثه ی یازده ی سبتامبر رخ نمی داد و کشور های غرب، دست به اعزام قوا به افغانستان نمی زدند، کوچک ترین امکان برای بازگشت او باقی نمانده بود. حتی با وجود حضور قوای ناتو، بنیادگرایان مذهبی و قوماندانان دیروز جهادی، هنگام تدویر لویه جرگه و تصویب قانون اساسی، نگذاشتند شاه سابق و اطرافیان او در مسایل دولتی، دست باز داشته باشند.» (همان، ص 354)

تصور کنید کسانی که با دهن کف کرده از شاه، انتقاد می کنند، خودشان اعتراف می کنند که در شرایط در واقع وابسته گی، جایی برای افراد ملی گرا نیست.

«ولی سوالی که بدون پاسخ مانده این است که حقایق و جریانات سال های چهل شمسی(شصت میلادی) که داوود خان از صدارت کنار رفت، به وضاحت نشان می دهد که علت العلل سقوط سلطنت در سال 1352ش(1972م) اختلافات طولانی درون       خانواده ی سلطنتی بود، ولی در تصمیم دولت اسلامی افغانستان(در سال های حکومت حامد کرزی) معلوم نشد که در رویداد سقوط سلطنت و بحران های ناشی از آن که تا امروز ادامه دارد و مردم افغانستان، قیمت بزرگ را برای آن پرداخته اند، مسوول اند، کی بود؟ محمد داوود، موسس اولین جمهوریت؟ شاه سابق «بابای ملت»؟ (همان، ص 360)

صرف نظر از مشکلات جدی نوشتاری که در اقتباس بالا معلوم اند و تضاد و تناقض دارند، حواله کردن مسوولیت تمام بدبختی ها بر شاه سابق که یک پشتون است، حواله کردن تمام خیانت ها بر تمام پشتون نیز می باشد. 

در بیش از چهل سال پسین، از کودتای هفت ثور تا کنون، در اکثر فجایع و خیانت ها، غیر پشتون های حزبی و تنظیمی از شراکت در قتل های عام که از زمان تره کی آغاز شدند و در زمان شوروی اوج گرفتند تا فاجعه ی ویرانی و بربادی مملکت پس از هشت ثور و بالاخره انحصارات ملایان و تاریخ ستیزی هایی که بودا را تخریب کردند، حقایقی غیر قابل کتمان اند که اگر یک زرد پرچمی یا سور خلقی اغماض کند، دیگران نمی کنند.  

افغان ها بعد از سقوط سلطنت اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) هرگز روی آرامی های کامل را ندیده اند. 

شرح تصاویر:

زرد پرچمی ها و سور خلقی ها با قوای اشغالگر شوروی در افغانستان. در یک تصویر دیگر، چند سیاه سر که یکی شان با سلاح عتیقه ی پ.پ.ش، مجهز است، جزو عوامل فسادی به شمار می رفتند که در حکومت های ببرک و نجیب، استخدام شان فرهنگ شده بود و افزون بر استفاده های نمایشی، جزو واحد های ترویج فحشا بودند.