در ادبیات زبان دری، زنده گی به معانی پدیده های عرفانی، می و معشوق، نکوهش و ستایش و امرار معاش در دربار شاه نیز آمده است؛ هرچند تقابل سیاسی، منشه ی این زبان می شود، اما محتوای فرهنگی آن نیز تزویر و نیرنگی دارد که وفرت پرداخته های مجهول را می زاید و در مفاهیم آن، هرج و مرج تبانی و بدبینی گذشته و حال، تبارز می کند.
ستیزه گران معروف(شعوبیان) که از سوی غزنویان، زخم های کاری خورده بودند، سیمای زنده گی را در ادبیات دری، ماضی فراموش شده، اما دست کاری ای ترسیم می کردند تا شان آنان در میزان سیاسی، متخاصمی را معرفی نکندکه می بافد و می روبد، اما جایش را عنصر خیال او، در ستیزی پُر می کند که هزار سال پس از آن روزگار، حامیان آن فرهنگ و میراث، هنوز هم زمان حال را فراموش کرده اند و عقده دارند که زنده گی خوب آنان در ورای تاریخ بوده است.
ترسیم زنده گی در ادبیات دری، نمایشی از مضحکات و روایاتی نیز است که مُهر عقب مانده گی آن در تارک فردوسی می درخشد و شاهنامه ی این مایه ی تایید جعل، هیاهو و غوغایی ست که چند شهزاده و شاهدخت، عشق می ورزند، زاد و ولد می کنند، به تماشا و مبارزه ی دیو ها می روند و در این سلسله ی اجدادی و ابایی، کاری ندارند جز خوردن و خوابیدن، اما وقتی فعال می شوند تا به اصطلاح معنی پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک تحلیل شود، روند چپاول و تاراج های تاریخی شروع می شود تا توده های قربانی، زنده گی خویش را با عزیزان مذکر و مونث، تقدیم چند پهلوانی کنند که پاسخ سلطان غزنه(محمود) به فردوسی شعوبی: «از چنین رستمی در لشکر من هزار اند»، هنوز هم پاسخ منطقی پس از هزار سال به مجوسان/ فارسیان و حامیان شان است.
زنده گی، متن آشکاری در آن جای ادبیات دری نیز است که امیری، شاهی یا مادینه ای نشسته بر تخت حاکمیت می خورد، می آشامد، زاد دارد و خواب، اما وای به حالی که هوس کند.
شرح مبارزات و کار روایی های قهرمانان در ادبیات دری، باز هم مثالی برجسته تر از شاهنامه ندارد که چه گونه افرادی از دیوانه خانه ی اشرافیت ساخته ی تخیل شاعران مزدور، به جان هم می افتادند و پدر و پسر(رستم و سهراب) دوست و رفیق، پیر و مرشد، در نفهمی از حال هم، انرژی به خرج می دادند و این حوادث پس از هزار سال، وقتی با دقت حوصله ی دنبال حقیقت، تبیین می شود، مفهوم زنده گی را در حالی تبارز می دهد که روزگاران گذشته نیز در انارشیسم، سادیسم، شوونیسم و ایسم های بد دیگر، نمونه های زیادی داشته است.
اگر مخدر تسکین عقده ها را کنار بگزاریم، گذشته گان بسیار عتیقه، نیز جزو کسانی بوده اند که مشکل داشته اند و ترسیم زنده گی آنان می گوید: حیات آنان، ادوار نزاع برای خوردن همدیگر بود.
در این بینش، زنده گی در بخشی از فرهنگ ما(زبان دری) از مسیر هزار سال، در مداحی، می و پیاله، عرفان های مذموم و نوستالژی گذشته هایی که هستی یک آفرینشگر در گرو خیرات یک رهبر بود، به رسمی می ماند که اگر پیرامون خویش را در آیینه ی آن بنگریم، دشوار است به درک مفاهیمی نایل شد که با صد ها مولفه ی عصر تکنالوژی، تحرک را اصل می دانند.
غمباره گی و غم درونی که به نام عرفان، زنده گی در ادبیات دری می شود، در رسم سنت آن، به خصوص در کشور هایی که از این فرهنگ متاثر اند، ضرورت بازبینی به جمود فکری و جسمی ای را اهم می سازد که می بینیم، قایل شدن به محتوای ادبیاتی که با سیاست تولد می شود و از مسیر تجلی شاعران مداح، وسعت می یابد و بالاخره در میان بخش هایی از مردم برای تبادل کالا و روابط اجتماعی، واسطه می شود، در نفس خویش، گونه ای از مُعضل دارد که سر در گریبانی ادبیات آن، به تانی بی تامل می انجامد.
زنده گی ما در گرو تعریف های ادبی، تا حدی منجمد است. قایل شدن به عرفان در حدی که جلو تحرک اجتماعی تغییر را می گیرد، هرچند در اندرزیات گذشته گان، در شیوه های نوشتاری کان و کیف نظم و نثر، مسرت بخش است، اما باید اذعان کرد که به تحرک اجتماعی جهت جهش، صدمه وارد می کند.
مثال زنده گی در حلقات مرید و مرشد، شیخ و صوفی که اکنون در حواشی شهر ها، اما در متن بازمانده های قدیمی، هنوز رونقی دارد، هرچند با تعیین افاده های اخلاقی خاص، شدت تنازع را نفی می کند، اما سفارش آن برای پرهیز از تغییر که عمق معانی آن را به نام فنا می شناسد، مشکلی ست که از روزگار رنسانس نو(سلطنت اعلی حضرت امیر عبدالرحمن خان) تا کنون نیز بخشی از مردم ما، حتی آنانی را که از مظاهر تحصیلات نو(مکتب و پوهنتون) مستفید شده اند، وامی دارد به زنده گی به گونه ای ننگرند که باید در زمینه های آن، فرصت های هرچه بهتر شدن را فراگرفت.
در کنار ما در همه جایی که متاثر از برداشت های فرهنگی قدیمی است، صد ها مفهومی در گردش و مستمر اند که هرچند قدر می شوند، اما با تاثیر تقدس، از محک اخلاقی، فرار می کنند.
ما در افغانستان، حتی نیاز داریم معنی زنده گی را نیز باز بینی کنیم. زنده گی در ادب دری، اگر جلوه هایی از انزوا و حاشیه نشینی است، در حیاط مذهبی طرد می شود و در دایره ی سیاست، قماربازی با هستی میلیون ها مردمی است که این جا را از کیاست گذشته گان خویش، به ارث برده اند.
زنده گی ما، باید زنده گی مردمانی باشد که نباید فکر کنند از جرس کاروان، عقب مانده اند. این افاده، خیلی کهنه است. در روزگار ما با سرعت تکنالوژی، به جلو می روند و اگر از آن عقب بمانیم، تنها فاصله ی آن کافی ست تا در هیچ مداری عدم دسترسی، سعی برای پیوستن، شاید حتی به خلوت هایی آسیب بزند که کسانی در حاشیه های زنده گی، کتاب های مردمان خیلی قدیمی را می خوانند و از تفسیر آنان، به پیرامون به قبرستانی می نگرند، که هرچند در آن نفس می کشند، اما می پندارند مُرده اند. مُرده های قبل از وقت، تامل فرهنگی مکدری ست که با تاسف، از متن ادبیات ما همچنان منشه می گیرد، و مقدس شمرده می شود.