گاهی یک داور دیگر نیز نیاز است تا در عرف معمول تقابل، گره از مشکل بگشاید. ما در جناح هایی که بسیار سیاسی شده اند، در بُرنده گی ستیز، نگرش بی غرض را از دست می دهیم. بنا بر این، یک قضاوت منصفانه که آتش عصبیت را فرو نشاند، حداقل در نمونه ی تاریخی «تذکر الانقلاب» علامه فیض محمد کاتب هزاره، یک داور دیگر شد که وقتی توازن تعریف تاریخ آن دوره برهم می خورد، حقیقت را میزان می کند.

در اقتباس زیر، به صراحت از فقر سیاسی، سخن رفته است، اما با این تفاوت که نویسنده با برشمردن شکست یک تابوی دیگر، سعی کرده آن را به قضاوت ما بگذارد. آنفقرسیاسیچیست؟

روان شناسی فارسی به خصوص در شاهنامه، تجلی می یابد. این کتاب، افزون بر معرف زبان و ادبیات، تجلی گاه عقده های حقارت است. هم در آن زمان و هم هزار سال پس از آن، میراثخواران تباری شاهنامه، این کتاب را با حرص و ولع می خوانند. فقر سیاسی مشهود که فقط یک کورسوی «سامانی» دارد، در شاهنامه به تسکین روانی می رسد. تمام محتوای این کتاب، شمشیر بازی، تجاوز، قتل، ویرانی و تاراج عنصر در خاک خفته ی فارس است که سعی کرده عقده های هر نوع کمبود در برابر سیطره ی سیاسی اعراب، ترکان و مسلمانان را درآورد. هزار سال پس از آن زمان، کمبود سیطره ی سیاسی، فرهنگ خوانش شاهنامه را به سنت پایدار مردمی مبدل کرده است که بیشتر در شانس های حضور بیگانه، آقانمایی کرده اند

در مقاله ی زیر، نبود ذهنیت سیطره ی سیاسی که فقدان ذهنیت دولت سازی را آشکار می کند، مشکل اصلی هیاهوی یک جناح سیاسی مردم افغانستان است. من تحلیلی به خوبی نوشته ی زیر نخوانده بودم که رگ و راست، کورگره ای را بگشاید که در خم و پیچ اذهان فاقد ذهنیت سیطره ی سیاسی، قُلق و ملتهب است که می بیند باوجود فرصت های فشار خارجی، اما قادر به توسعه و بسط قدرتی نیست که در نمونه ی های تاریخی آن نیز بیشتر تصادفی بوده است.

عرفان هندو پس از آشوکا، بخش بزرگ جامعه ی هند را فلج کرد که تا خروج بریتانیا، مردم هند(اکثریت هندو) هرگز نتوانستند به سیطره ی سیاسی خویش برگردند. در مثال تاریخی دهقانان در منطقه ی ما، ضعف خلافت اسلامی، گروهی را روی کار آورد که پس از سقوط، بازگشت به دایره ی دهقانی آنان، هرگز روی تحرک جمعی اثر نگذارد تا برای سیطره ی سیاسی، جسارت کنند. پیوند های زمین و دهقان، همچنان سنت های پابرجای بقایای آنان حتی در مدنیت های واحد های سیاسی اند.

این تمهید، پیشاپیش پاسخ مقاله ی آقای اسد بودا(فعال فرهنگی و آگاه هزاره) است که با تبیین رفتارشناسی تاجک، سوال می گذارد که در آغاز این مقال، نظرم را در دریف آن، ارائه کردم

اسد بودا:

«مردم تاجیک و بحران ایدهی دولت

بحرانِ مردم تاجیک، حذفِ سیاسی و عدم حضور در ساختار قدرت نیست. بر خلافِ مردم هزاره که از ساختار قدرت حذف شدهاند و به چهار در صد نمیرسد(بر اثر حضور جمعیت- شورای نظار. م.ع)، حضور مردم تاجیک در ساختارِ دولت به تناسبِ جمعیت این مردم، اگر بیشتر از مردم پشتون نباشد، کمتر نیست.

بحران مردمِ تاجیک، فقدانِ ایدهیِ دولت است. از نظر تاریخی، دستِ کم دوبار به بالاترین مرحلهي قدرت رسیدهاند؛ یک بار در دورانِ حبیبالله کلکانی و بار دوم در زمان مجاهدین. مبنای به قدرت رسیدن، اما بیشتر شورشهای مردم جنوب علیه دولت بوده است که بر مبنای فرمولِ سیاسی «دشمنِ پسر عموی من، دوست من است»، با رهبران تاجیک، همراه شدهاند. با براندازی پسر عمو، اما این دوستی به دشمنی بدل شده است.

پایههای حکومتِ امانالله را قیام ملای لنگ و شورشهای جنوب، سُست کردند. هستهی اصلی مقاومت علیه حکومتِ کمونیستی کابل نیز زمیندارانِ بزرگ پشتون بودند که «اصلاحاتِ ارضی»، قدرتِ تاریخی آنها را تهدید میکرد.(بایسته است تقابل فرهنگی و اعتقادی را از نظر نیاندازیم. موردی که در این جا اغماض شده است؛ زیرا حکومت کمونیستی که بعداً با تجاوز شوروی توام شد، بیش از همه، اعتقادات دینی مردم را نفی می کرد. م.ع)

بر خلافِ مجاهدین تاجیک که فاقد ایدهی دولت بودند و در راستای اخوانیگری میجنگیدند(گرایش های قومی جمعیت- شورای نظار که منجر به ارتجاع دوم شد، بسیار با اخوانی گری تاجک، موافق نیستند. م.ع)، مجاهدین پشتون علیه اصلاحاتِ ارضی به خاطر بازپسگیری زمینهای از دستداده در اصلاحاتِ ارضی و احیای قدرتِ تاریخی میجنگیدند.(اخوانیسم سیاسی جناح های پشتون که بر اثر آن، طالبان به خاطر القاعده، قدرت خویش را از دست دادند، خلاف تحلیل آقای بودا را ثابت می سازد. اخوانیسم سیاسی پشتون ها هنوز منافع ملی و قومی ما را فدای به اصطلاح برادران عرب، چچن، تاجیکستانی، اوزبیکستانی و تروریستان مذهبی می کند. م.ع) 

خطاست اگر دورانِ حبیباللهکلکانی و مجاهدین، فقط بر اساس فروپاشی حکومتِ کابل، تحلیل شود. تصویر واقعی استقرارِ دولتِ غیر پشتونی در روز های آخر حکومتِ حبیباللهکلکانی و آخرین روزهای زندگی احمدشاه مسعود در پنجشیر محاصره شده بود که طالبان شعار «تاجیک به تاجکستان، ازبیک به ازبیکستان و هزاره به گورستان» را عربده میکشیدند.(این ادعا، هیچ سندی ندارد؛ زیرا اگر آن را بپذیریم، مشی اخوانیست های پشتون را زیر سوال بُرده ایم. به هر صورت، جاذبه ی مذهبی به منظور برادری اخوانی- بدون درنظر داشت علایق قومی- هیچ اخوانیست افغان را اجازه نمی دهد علناً بر ضد اقوام، شعار دهد. م.ع) بدون در نظر داشت این صحنهیِ آخر، جنگِ قدرت، قابل درک نیست. از یاد نبریم که دولتِ مجاهدین در افغانستان، ساخته نشد؛ بستهبندی ای بود که دولتِ پاکستان در پیشاور، پشت موترها بار زد، با اسکورتِ نظامی به کابل آورد و منصوب کرد.

مسئله اما کجاست؟ 

پاسخِ معمول آن است که مردمِ تاجیک(منظور باید توده های عوام باشد. م.ع) همارز مردم هزاره، قربانی یک ساختار حذفیاند و در دولت حضور ندارند. این پاسخ به مسئلهی قدرت، اما گمراه کننده است و واقعیتِ تجربی ندارد. حضور تاجیکها در دولت، پُررنگ است و در سطوح مختلف، از پُلیس و امنیت گرفته تا روابط خارجی و همکاریهای منطقهیی، حضورِ آماری دارند و حتا در برخی از نهادها بیشتر از پشتونهاست.(این اجحاف، متاسفانه چنانی که در ارتجاع اول بر اثر جهالت مذهبی پشتون ها رونما شد، در نوبت های ارتجاع دوم و پس از سقوط طالبان، همیشه با فشار و تجاوز خارجی، صورت می گیرد؛ ورنه ظرفیت و کمیت بشری این اقلیت قومی، فاقد تاثیرگذاری تغییر دهنده است. م.ع)

مشکل در نوعِ نگاه سران و روشنفکرانِ تاجیک به دولت است. اکثر روشنفکرانِ تاجیکتبار به دنبالِ افسانههای چون «ایرانشهر» و «آریا» و برساختهایی هستند که ناسیونالیستهای ایران به تقلید «پُلیس یونانی» و «نژادگرایی اروپایی» ابداع کردند. این افسانهها حتا در خود ایران آنقدر بیرمقاند که زیر شمشیر داموکلوس «مدینهالنبی» و «نژادباوری شیعی»، نفس کشیده نمیتوانند. 

هزاران ایرانشهر افسانهیی برابر قبر گمشده ی فاطمه ی زهرا، ارزشِ سیاسی ندارند. نژاد پاکِ آریای ایرانی نه تنها در زندگی عملی، رفتار برتری از خود نشان نمیدهد، بل که در اخلاقِ بردگی، غرق است. کلبِ آستان، ضامنِ آهو هستند و برای کسبِ تقدس و فضیلت، سینهخیز به زیارتِ نژادبرتر کربلا میروند. این بدان معنا نیست که تمام مردم ایران، گرفتار اخلاقِ بردگی و واکنشیاند، ولی در این هم شکی نیست که مدینهالنبی و خونِ پاک اولاد فاطمه، افسانههای ایرانشهری و نژاد برتر آریا را مخذول و منکوب کردهاند و کارکردِ سیاسی این افسانهها را خنثا کردهاند.

برساختِ ایرانشهری و نژاد آریا اگر در جامعه ی ایران جواب ندهد، در اجتماع به شدتِ بسته و مذهبیِ مردم تاجیک، هرگز جواب نخواهد داد. پنجشیر و شمالی به عنوان مراکز سیاسی مقاومتِ تاجیکها اگر مذهبیتر از دیگر بخشهای افغانستان نباشند، بهیقین برابر دیگر مناطق مذهبی اند. حتا خیرخانه، که یکی از بزرگترین مراکز قدرت و سرمایه در کشور است، چندان رنگ و بوی شهری ندارد. خیرخانه، مجموعهای از جزیرههای خُردِه مذهبی است. فعالیتهای فرهنگی و هنری چشمگیری در آنجا به چشم نمیخورد.(بیشتر به دلیل فقر فرهنگی است. م.ع)

فقدانِ ایدهیِ دولت، سیاستمدرانِ تاجیک را در یک سردرگمی عظیم فرو بُرده است. نه توان نسبت برقرار کردن میان هویتِ تاجیکی و دولتِ افغانی را دارند و نه توان تعریفِ یک دولتِ بدیل. به جز عبداللطیفِ پدرام که روی ساختار دولتِ فدرال، پافشاری دارد، دیگر رهبران تاجیک حتا رویای دولت بدیل را هم ندارند.(بیشتر به خاطر فقر سیاسی است. م.ع) هرچند میکوشند این سردرگمی را به غنی و طالب و دولتِ قومی فرافکنی کنند، ولی واقعیت این است که رهبران موجود آنان نه ایدهای برای دولت دارند، نه درک و فهمی از دولت.

در وضعیتی که هویت سیاسی انسانها در دولتها تقلیل یافته است، فقدان ایدهی دولت، هر مردمی را دچار بحران و سردرگمی میکند. تا زمانی که ایدهی دولت/ سرزمین، معنای عینی و واقعی پیدا نکند، مردم تاجیک همچنان سر درگم خواهند بود.(بیشتر به خاطر این است که این قلیت قومی در افغانستان، فاقد جغرافیای متمرکز است؛ زیرا به نام فارسی زبان نیز اشتباه گرفته می شوند. یک بخش بزرگ اقوام افغانستان، به هر دلیلی، فارسی زبان یا پارسی وان گفته می شوند که بر اثر هویت قومی، باید از به اصطلاح فارسی زبان اصلی/ تاجک، سوا شوند. مانند هزاره گان، سادات، میر، صاحب زاده، عرب، پشتون های دری زبان، ترکان دری زبان و امثالهم. م.ع)

هم حبیباللهکلکانی و هم مسعود در براندازی حکومت، موفق عمل کردند(بیشتر به خاطر جهالت مذهبی و تجاوز خارجی بود. م.ع)، ولی هیچکدام ایده‌‌ای در باره ی مدیریتِ جامعه و تاسیسِ دولت نداشتند. هردو بلافاصله پس از رسیدن به قدرت، دچار بحران شدند.(فقر فرهنگی و سیاسی و ظرفیت ناچیز بشری نیز دخیل اند. م.ع)

بیانیهیِ پادشاهی حبیباللهکلکانی باید بهدرستی و دقت خوانده و شنیده شود. تاجیکهایی که خود را در برابر سرنوشتِ تاریخی مردم خویش، مسئول میپندارند، بیش از هرکسی نیاز دارند به آن تامل کنند و بیاندیشند. در این بیانیه، از بصیرت و بینشِ کشورداری خبری نیست. سرنوشتِ یک کشور به مدیریت قریه، تقلیل داده میشود.(گرایش های قبیله یی، اما در نوع منطقه یی. تفاوت های آشکار فرهنگی میان تاجکان چهارسوی افغانستان وجود دارند و اکثراً همدیگر را درک نمی کنند. حذر تاجکان کابل از تاجکان شمالی، بسیار معروف است: «شمالی، لاله زار باشد به ما چیم.ع) 

مسعود نیز پس از تسلط بر قدرت، سر درگم شد و حتا تا ساختار سیاسیِ ابتدایی «شورای اهل حل و عقد»، پسروی کرد. دلیلش روشن است. او به فروپاشی دولتِ کمونیستی، فکر کرده بود و برای این کار، هدف و استراتژی داشت، ولی تصویری از فردای فروپاشی و استقرار دولت و پاپداری قدرت سیاسی نداشت.(نویسنده، پیمان کاملاً قومی مسعود با دوستم و مزاری(جبل السراج) را که برای یک حکومت قومی بود، از نظر انداخته است. م.ع) تصور میکرد تسلط بر قدرت، حل معماست، نه ورود به معما. دلیلِ این سردرگمی، روشن است: در عصری که واحدِ هویتهای سیاسی، دولت است، مردم تاجیک بدونِ ایدهي دولت، برای تاسیس هویت سیاسی تعریفشده، تلاش میکنند. آنان حاکمیت را در حد «کاکهگرایی» فرو میکاهند. یگانه تصویری که از حاکم سیاسی دارند، «کاکه/عیار» است.

تنزلِحاکمِسیاسیدرمقام «کاکه»، جنگِ قدرت را در حد «مزاحمتِ سیاسی» با حاکمان، تنزل داده است. از دورن ساختارِ سیاسی کاکهگرا، چیزی بیش از کاراکترِ سیاسی مزاحم، بیرون نمیآید. کاکه، کاراکتر اجتماعی است که خشماگین میشود؛ سر و صدا راه میاندازد و پس از ایجاد مزاحمت و «داشاکلبازی»(کرکتر بدمعاش یک فلم ایرانی- به همین نام- قبل از انقلاب اسلامی در ایران. م.ع)، به انزاوی دنیای کاکهگی میخزد و خاموش میماند. نتایجِ این برداشت از جنگ قدرت را به چشم سر میبینیم. رهبران تاجیک، ایدهو برنامهای برای دولتسازی ندارند؛ کاکهاند. فهیم، یک کاکه بود. ناراحت اگر میشد، به کرزی، فحش میداد. یکبار وقتی از حسِ کاکهگی لبریز شد، با سگهای تلاشیگرش، وارد مجلس شد. عطا، یک کاکه است. عبدالله کاکهتر؛ مزاحمت و درد سر ایجاد میکنند، ولی در نهایت بیضرر اند. به درون غار تاریک کاکهگی خود میخزند و ایدهي دولتسازی و تاسیس حاکمیت ندارند.

در هر صورت، بحران جامعه ی تاجیک، عدم حضور در ساختار قدرت نیست، نبود ایدهي دولت است و تا زمانی که ایدهی دولت بهوجود نیاید یا متقاعد نشوند که در ساختارِ دولت افغانی ادغام و استحاله شوند، این بحران همچنان ادامه خواهد شد. این خلاء، نه با جهاد اسلامی پُر میشود، نه با پناهبردن به عیاریگری و کاکهبازی و اسطوره ی ایرانشهری و نژادآریا و نه با انبوه کارمندان دولتی معاشخور و نامزدهای انتخاباتی فاقد ایدهی دولتی؛ چون عبداللهعبدالله و دیگران

هرچند خوانش یک سویه در این مقاله دیده می شود، زیرا پنداشت تقابل پشتون ها فقط به نام حفظ زمین، رویکرد ستیز حاکمیت های کمونیستی با ارزش های اسلامی را از قلم می اندازد و هم دیدیم که برآمد سیاسی تاجک در جلد جمعیت و شورای نظار، کاملاً به منظور کسب قدرت دولتی بود، نه اخوانی گری به نامی که حالا در خلوت های پنجشیر (تبیین کتاب سنگ های آسمانی) خلاف رفتار های مذهبی اکثر توده های کوچکی ست که در آن جا زنده گی می کنند.

در تمهید این مقاله آورده بودم که عامل فقر سیاسی، نه فقط در عقبه ی بسیاری از اقلیت های قومی افغانستان دیده می شود، بل نگرش جنون آمیز به قدرت که فقط با حضور بیگانه فرصت می سازد، به جای تعیین جایگاه های مناسب قومی که با رعایت مفاهیم دیموکراتیک با پوست انداختن عصبیت قومی در جامعه ی دیموکراتیک، اومانیزه می شود، مُخل سیاسی است؛ زیرا زیرساخت های فکری سیطره ی سیاسی ندارد و با عدم تداعی آن در فرصت های حضور بیگانه یا نمونه ی تحریک جهالت مذهبی سقوی، تلاش می کند با مصادره ی مالی، مساله را حل شده تلقی کند. حتی پدرام نیز چیز بهتری نسبت به کل جامعه ی فاقد ذهنیت سیاسی تاجک ندارد. شعار های هوایی فدرالی او، بدون درک واقعیت اقلیت تاجک، روی غرض فارسی زبان می چرخند. ما شاهدیم که در سالیان اخیر، بسیاری از مردمانی که قبلاً به نام فارسی زبان، تذکره ی تاجک داشتند، حالا هویت های واقعی قومی خود را ثبت می کنند.

شرح تصویر:

کلال های تاجک؛ شمال کابل/ تصویر یک قرن قبل.