حقوق زن در فمینیزم آمریکایی!
با تصویری از زندگی روزانه یک مرد آمریکایی:
عبدالخالق صارم
مرد آمریکایی شامگاه خسته وفرسوده از محیط کار بسوی خانه یا بهتر است بگوییم بسوی مسافرخانه خود بر می گردد، او در راه است که خانمش مسافر خانه را ترک گفته بسوی محیط کار خود حرکت کرده است وتا 6 صبح باید کار کند زیرا زنان باید کار کنند و با آبله دست و عرق پیشانی خود نان پیدا کنند اگر نکنند نیمی پیکره جامعه (بگفته فمینست ها ) فلج است!در منطق آنها زن که در خانه، انسان می سازد ، بیکار است و زن که در کارخانه ، ماشین می سازد، کارگر است !!!
مرد غذای خودرا که عبارت از یک همبرگر ویک پیپسی وچند تا قرص خواب آور است باید در راه بسوی مسافر خانه ، صرف کند، چون به مسافر خانه می رسد به خواب فرو می رود، زیرا قرص خواب آور را مصرف نموده است،همبرگر با چند ورق از یک مجله ای پیچانده شده برایش داده شده که در آن تصویر زنان دیده می شود که برای کاغذ تشناب، دارند کمپاین می کنند ، ومی گویند از کاغذ تشناب ما استفاده کنید !
صبح زود وپریشان وقتی که بعد ازیک مرگ و آرامش کوتاه و خفیف دوباره به زندگی بر می گردد و چشم خود را به دنیا می گشاید، بار اول متوجه سگ خود می شود که در آغوشش خوابیده بود و هنوز بیدار نشده است ، در آن سو نگاه می کند ، یک تبلیغ تجاری را می بیند،مثلاً نگاهش به کارتن غذای سگش می افتد که دیروز آن را خریده و در گوشه اتاق خواب خود گذاشته بود و تا هنوز باز نکرده است، روی کارتن عکس خانمی است که سگی را درآغوش گرفته واز همان غذای کارتن در دهن سگش می گزارد!
قبل از اینکه ازبستر خواب بلند شود روی خود را طرف دیگر اتاق بر می گرداند، چشمش به عکس دختر ورزش کار مورد علاقه اش می افتد که هفته قبل آورده و در دیوار اتاق خوابش آویزان کرده بود، دختر متذکره در وسط میدان سبز فوتبال است و پای راست وی آماده ضربه زدن به توپ و نوشته کفش وی قابل خواندن است: آدیداس. و واضح تر از آن نوشته دیگر روی لباس او است: تویوتا. در روی سینه دختر بازیگر رقیب وی که می خواهد توپ را از او بگیرد، نوشته اند: بویینگ، شرکت های آمریکایی و جاپانی در میدان فوتبال با بکار گیری زنان ، رقابت می کنند، پشت سر دو بازیگر ، دو تیم از زنان رقیب دیده می شوند که برای تویوتا و یا بویینگ کف می زنند، پایین تر از صفوف تماشاچیان صفوف عکسهای زنان بر دیوار میدان قابل دیدن است که برای کوکاکولا، سوزکی، بریتیش ایرلاین، بنز و ...کمپاین می کنند!
وی به خود بر می گردد و متوجه می شود که تا هنوز در بستر خواب خود است، بر می خیزد و بر روی تخت خواب می نشیند، کنترول تلویزیون را از گوشه ای بر می دارد و تلویزیون را روشن می کند تا پیش بینی هوا را تماشا کند، ولی تلویزیون در حال پخش موسیقی ای است و تصویر خانمی در حال خوردن ساندویچ مکدونالد در یک کوهستان، او منتظر پخش پیش بینی وضعیت آب و هوا نمی ماند، از بستر خواب خود بلند می شود و پرده اتاق خواب را کنار می زند و می بیند که ابر سیاه و غمگین فضای شهر را پوشانده است، وی می خواهد برود دوش بگیرد، صابون را از طاقچه بر می دارد می بیند که در پشت جلد صابون، تصویر دختر زیبایی در حال دوش گرفتن خود نمایی می کند، می رود داخل حمام وبر کمود می نشیند چون پایان نگاه می کند عکس دختر زیبایی را می بیند که بر همان کمود وی نشسته ومی گوید از کمود ما استفاده کنید تا زندگی راحت داشته باشید، بعد دست خودرا بسوی کاغذ تشناب دراز می کند تا کاغذ بگیرد ولی چشمش به دختری زیبایی می افتد که قبل از وی دارد از همان کاغذ استفاده می کند، نل آب را باز می کند و زیر آب دوش می ایستد و چشمان خود را می بندد،دختر جلد صابون در دنیای خیال وی در حال دوش گرفتن است، چشم خود را باز می کند تا شامپو را از گوشه حمام بردارد، می بیند که در پشت قوطی شامپو تصویر دختر زیبای دیگری در حال دوش گرفتن است، و این آمریکایی دگم اندیش بیچاره نمی داند که منظور آنها فقط خرید صابون و شامپو است و بس.
بعد از حمام بر می گردد که صبحانه بخورد، تلویزیون را روشن می کند، از تلویزیون موسیقی پخش می شود. صدای دختر خواننده توجه او را جلب می کند:
"عاشق نشو تو را وادار به خودکشی می کنم. اگر عاشق دختر زیبایی شوی، احتیاط کن".
بلافاصله موسیقی قطع می شود و زنی دیگری با صدای دلنشین خود می گوید:
"زندگی خود را در شرکت ما تضمین کنید".
همین لحظه صدای دروازه آپارتمان شنیده می شود روزنامه صبح با دسته ای از کاغذهای دیگر به طرف داخل خانه پرتاب می شود، در صفحه اول روزنامه چشم وی به زن جوانی می افتد که در یکی از کوههای دور دست مشغول خوردن سوشی است، وی با خود می گوید ماهی های خام سوشی... آب دهان خود را قورت داده و بلند شده و به مقصد کار از آپارتمان بیرون می شود، در راهرو ساختمان چشمش به مجموعه ای از روزنامه های محلی می افتد، در یکی از آنها چشمش به ساختمان بلندی می افتد که در همسایگی آنها روئیده و رشد نموده ولی تا هنوز در عالم خیال است و ساخته نشده اما آماده فروش، وی دروازه ساختمان را باز می کند، بلافاصله چشمش به موتر باربری بزرگ می افتد که در داخل کوچه توقف کرده است، در روی آن عکس بزرگ خانمی را در حال صحبت با تلفن می بیند که می گوید:
" مکالمه در سرتاسر آمریکای شمالی هر ثانیه کمتر از ده سنت". وی مستقیم به طرف موتر خود می رود. وقتی کلید را به قفل موتر داخل می کند، چشمش به کیسه پلاستیکی می افتد که در داخل موترش افتاده است. روی کیسه، عکس دختری را می بیند که بالای سرش نوشته اند:" باخرید از ما 50 درصد ذخیره کنید". او کیسه را بر می دارد و می خواهد به سطل آشغالی بیندازد، وقتی که سر ظرف آشغالی را بر می دارد، چشمش به صورت خندان یک دختر دیگری می افتد که در یک ورق روزنامه و پشت کامپیوتر نشسته است و کلمه درشت و برجسته ، مایکروسافت در گوشه دیگر آن دیده می شود، وی طرف موتر خود بر می گردد، پایش به یک کارتن که روی زمین افتاده است گیر می کند، طرف کارتن نگاه میکند عکس دختری زیبایی را با این جمله می بیند:" از ما بخرید". وقتی که پشت جلو می نشیند، چشمش به یک تصویر بزرگی در دیوار روبرو می افتد، خانمی در تصویر می گوید:"با ما همسفر شوید". از کوچه می زند بیرون، وارد جاده اصلی می شود، جلو او یک موتر باربری بزرگی در حال حرکت است، در پشت موتر خانمی دیگری درتصویر برایش می گوید:"کلید خانه خود را از ما بگیرید". نیم نگاهی به دست چپ می کند. می بیند که در دروازه موتر دیگر که در خط دیگر حرکت می کند، تصویر خانمی دیگری برایش می گوید:"کمپنی ما دروازه ای به سوی دنیای تکنولوژی". رادیوی موتر خود را روشن میکند، تا از ترافیک راه خود اطلاع پیدا کند، در رادیو خانمی می گوید: "عجله کنید موتر خود را در کمپنی ما بیمه کنید! به نفع شما است". او طرف ساعت خود نگاه میکند و با خود می گوید:" دیر شده است و باید عجله کنم تا به کار برسم". صدای خانم رادیو با صدای موتر مخلوط می شود: "عجله کنید، بخرید، تخفیف داده می شود، قسطی بخرید با کمترین سود، چرا معطلید دیر می شود". گویا موتر با تمام وجود خود می گوید:"عجله کن و خریداری کن". ناگهان چشمش به تابلوی بزرگ یک خانم در کنار جاده می افتد که در حال چشمک زدن است، و با عجله در آن نوشته و خاموش می شود:"از ما بخرید به نفع شما است، قسطی با کمترین سود". او به اولین اشاره ترافیک اصلی مرکز شهر نزدیک میشود، اشاره ترافیکی شهر مرتب خاموش و روشن می شود، وی احساس می کند که اشاره ترافیک نیز می گوید:"عجله کن و خریداری کن". گویا سرک اصلی شهر، دهانش بزرگ می شود و مرتب تکرار می کند که بخرید . بخرید، وقتی که به جاده اصلی شهر نزدیک میشود، احساس می کند که در حلقوم یک هیولای بزرگ که تمام اجزای بدن آن از ضرب وشتم وخشونت وتوهین و تبعیض وتحقیر علیه زن ساخته شده است فرو می رود.
شب خسته و کوفته به خانه بر میگردد، از فرط خستگی توان خریدن غذا را ندارد می خواهد بعد از کمی استراحت خودش غذا آماده کند، زیرا خانمش به کار رفته است تا نیمی جامعه فلج نگردد! از پسران ودختران خود چیزی نمی داند که کجا هستند ، ناگاه به یادش می آید که دختر خردش سال گذشته در روز جهانی مادر، دسته گلی برای مادر خود از طریق پست فرستاده بود، کمی درباره طلاق وجدایی از خانم خود هم فکر می کند، زیرا خانمش سگ وی را دوست ندارد! باز تلویزیون خود را روشن می کند و مشغول آماده کردن غذا می گردد، زنی درتلویزیون پیوسته تکرار می کند:"غذای فلان رستوران ارزان شده است! وسایل خود را نیز بیمه کن بسیار مهم است". غذای خود را آماده می کند و صرف می کند. و می رود روی تخت خواب خود دراز می کشد، قبل از اینکه به خواب برود، زنی در تلویزیون می گوید:"یادت نرود زندگی بعد از مرگ خود را بیمه کن". وی تکان می خورد و فکر می کند که تلویزیون وی همان کشیش های قرون وسطی است که دوباره زنده شده اند و می خواهند زمین های جنت را با قباله ، بفروشند، سر خود را بلند می کند و به طرف تلویزیون نگاه می کند، آن خانم از داخل دریچه تلویزیون می گوید:"نه منظورم پیش خرید قبر است" بالآخره وی با آرزوی باطل یک زندگی آزاد از تبلیغات تجاری در نظام کاپیتالیزم که هیزم دوزخ آن ، زن بیچاره است ! به خواب می رود.
این است همان حقوق که آمریکای جنایتکار برای زن داده است و این است همان حقوق و ارزش که مکتب فمینیزم، برای زن قائل شده است .