شکست توهم اشتراکات فرهنگی، زمانی تشدید می شود که از واحد های سیاسی، عبور می کنیم. به گونه ی مثال، نوع برخورد زشت با مهاجران افغان در ایران، بدون تفکیک این که بعضی به اصطلاح فارسی زبان اند و به تشیع باور دارند، حقایق دیگری را جلو ما قرار می دهند که با شکل گیری کشور ها، هویت های جدید که بسیار حقوقی و قانونی تعریف می شوند، خط های فاصل اند که بر اساس آن ها، کلیت های متجانس شکسته شده اند.
ما از زمان تقابل جدید فرهنگی، به خصوص با همسایه ی غربی که با تحول حاکمیت پهلوی توام بود، با خوانش نوی نیز مواجه شدیم که هرچند مقوله ی سیاسی آن(هویت ایرانی) برای هیچ افغان ستیز مایل به ایران، وقعی نمی گذارد، اما با ایجاد ذهنیت های مخرب، ستون پنجم می شود و در زمینه ی آن، گاه بی نیاز از حمایت مالی و نظامی، امیال بیگانه را فراهم می کند. به این دلیل، توجیه اشتراکات به نام کار فرهنگی، آسان ترین راه نفوذ در اندیشه ی جامعه ی افغانی بود/ است.
در سالیان اخیر، افزون بر نیاز های فرهنگی که خود باعث جذب ایده های بیگانه می شوند، صدور نشریات فارسی، به فارس زده گی هایی انجامیده است که وقتی بازی های سیاسی انحنا می یابند، کینه ورزی- شماری را وامی دارد با گرایش به بیگانه، به راحتی از ظن خیانت بگریزند، زیرا توجیه اشتراکات فرهنگی، به نام همزبان و همدین و همسایه، صبغه ی سیاسی را تحت شعاع قرار می دهد.
ما در نمونه ی ستیز و ناگزیری های تقابل با ایران، در حالی که نیازمند ایجاد مرکزیت قوی سیاسی استیم، تا نه فقط از شان و تاریخ خویش دفاع کنیم، بل مسوولیت داریم در قبال اقوامی نیز عمل کنیم که در شعاع فارسیسم، عمداً تحریف و گاه حذف شده اند.
آن چه به نام عناصر فرهنگی یاد می شوند، بدون شک عناصر مُخل سیاسی نیز اند. این آشکارایی شاید تعدادی را جری کند تا پیوند های خویش در تراژیدی دیورند را اغماض کنیم، اما یاد ما نرود که در آن قضیه که با دیگر همسایه گان نمونه ندارد، عمد بُرش سیاسی، مردم را در حالی از هم جدا کرده است که روابط آنان تنها به نام اشتراکات فرهنگی، توجیه نمی شود. مردمانی که بر اساس خط دیورند، جبراً جدا ساخته شدند، نزدیکترین پیوند های خانواده گی و قومی داشتند/ دارند.
واحد های سیاسی کنونی، با عوامل مختلف تاریخی، ایجاد شده اند. شاید در هیچ کشوری مردمانی را نیابید که فقط از یک رنگ و یک تبار باشند، اما تنوع فرهنگی یا عادت آن، به برعکس هایی انجامیده است که اگر اغراض سیاسی را از آن ها منفی نکنیم، شناخت شان آسان نیست.
در ایران که تا صد سال قبل، کاملاً یک کشور ترکی با ساختار فدرالی بود، تحول انگلیسی، پدیده ی بسیار مجهولی به نام فارس را زاد. پس از تحول انقلاب اسلامی، حاکمیت پهلوی با ماهیت فارسی، از میان رفت، اما میراث فرهنگی آن که با حمایت های همه جانبه ی استعماری توام بود، نظام اسلامی مردم ایران را که از سوی جامعه ی اکثریت عرب(شش میلیون سادات اهل تشیع) اداره می شود، چنان در بر گرفته است که ایرانیسم و فارسیسم، به دست آویز های بالقوه ی ولایت فقیه نیز تبدیل شده اند. پس از سقوط نظام پهلوی، افزون بر فارسیسم و ایرانیسم، تشیع هم ضمیمه ی تعدی سیاسی، به شوونیسم فارسی کمک می کند.
در افغانستان ما، عناصر وابسته به ایران، تنها افراد و گروه هایی نیستند که به اصطلاح تاجک، شمرده می شوند. یک بخش بزرگ قشر روحانی شیعه که حتی پشتون و ترک دارد، به گونه ای باعث شده اند هرج و مرج اجتماعی افغان ها بیشتر شود. به هر حال، تاثیر فرهنگی تقویت شده از سوی استعمار با استحاله های عجیب، مقوله ی فارسیس را بسیار پیچیده می سازد.
«اما قوم وحشی سلجوقیان، از همه نظر، رسوم خاص خود را داشتند؛ حتی اسم های عجیب و غریب ترکی ایشان از قبیل طغرل و چغری، جلب نظر می کند. آنان در آغاز، توجه چندانی به مسائل معنوی و فرهنگی، مبذول نمی کردند. پادشاه بزرگی چون سنجر حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت.» (سبک شناسی نثر، سیروس شمیسا، انتشارات میترا، چاپ دوازدهم، تهران، سال 1387ش، ص 47)
می دانیم که اکثر بنیانگذاران شوونیسم فارسی در ایران، ترک تبار اند. محمود افشار یزدی، کسرویی و امثالهم، هرچند سال ها پس از زمان خودشان، مانقورد هایی شمرده می شوند که جامعه ی کنونی ترکان ایران از آنان به نفرت یاد می کنند، اما همان نمونه ها هنوز به خلط اشتباهاتی می افزایند که وقتی ادعای فارسیسم را از یک غیر فارس درمی یابیم، تشخیص درست مُعضل که به تبیین سیاسی برسد، بعضی را غافل می سازد.
«افغانستان، دارای ساختار سیاسی خاصی شد که معرف تمام خصوصیات آن نبود و ناچار با توسل به زور و تحکیم حاکمیت گروهی از مردم خود، به نوعی از استمرار روی آورد. سرانجام این ساختار چون نتوانست از درون تحول بیابد، به سبب عدم تحرک به موقع نیرو های داخلی، بر اثر دخالت نیرو های بیگانه درهم فرو ریخت. از این رو این کشور در موقعیتی دشوار قرار گرفت که وضع حاضر را باید ناشی از آن دانست. نیرو های روسیه که در اصل به قصد وابسته گردانیدن و حتی تجزیه ی این کشور، وارد آن شدند، در عمل برخلاف هدف آغازین خود، واحد سیاسی افغانستان را وارد عصر تشکیل کشور- ملت ساختند. ساختار سیاسی خاص افغانستان که با اتکاء به قوم پشتون شکل گرفته بود و مدت ها بود که شکننده می نمود، نتوانست از دوام برخوردار گردد و بالاخره درهم فروریخت. روس ها نیز گرچه نقشه های پیچیده ای برای افغانستان در سر می پروراندند، در آغاز می خواستند با بهره گیری از نیروی پشتونیزم که این بار در وجود حزب خلق، تجلی می نمود و همچنان خواستار ستیز با فرهنگ مشترک ایرانی بود، سلطه ی خود را پابرجا نگه دارند. این سیاست اما نتوانست تداوم پیدا کند و در برابر نیرو هایی که سربلند کرده بودند بایستد.
آن چه در افغانستان امروز می گذرد، حاصل این جریان پیچیده است. حالا دیگر نیرو های سربرافراشته نمی خواهند به ساختار سیاسی پیشین باز گردند؛ طالب مشروعیت تازه ای هستند که منعکس کننده ی واقعیت های افغانستان باشد. در همین حال پشتونیزم که موقعیت خود را در خطر می بیند، با پافشاری خردستیزانه نمی گذارد مشروعیتی تازه در کشور پا بگیرد. در نتیجه وضع کنونی افغانستان، حاصل نبرد بر سر نوع مشروعیت مطلوب است.» (افغانستان، عصر مجاهدین و برآمدن طالبان، چنگیز پهلوان، انتشارات نشر قطره، چاپ اول، ایران، سال 1377ش، ، صص 137-138)
تبصره ی نفرتبار بالا از شهرتی ست به نام چنگیز پهلوان. می پندارم همانند تمام نمونه های مانقورد ایرانی، این یکی نیز استحاله ای در سوء هاضمه ی فارس باشد. قبل از تبصره بر نوع برداشت افغان ستیز آن، یادآوری می کنم شوونیستان ایرانی از هرگروهی که باشند، پیرموان ایران را در حوزه ی به اصطلاح اشترکات ایرانی، تحلیل می کنند. عناصر عرب، ترک و اخیراً پشتون، موانع عمده در برابر پایایی فارسیسم یا مقوله ی تعدی ایرانی، شمرده می شوند.
در سالیان اخیر، در کنار مشکلات متعدد داخلی، فرهنگ سازی های ضد وحدت ملی، همواره نقش تاریخ ساز و احیاکننده ی پشتون های افغانستان را اغماض کرده اند. نضج سیاسی پشتون ها بی شباهت به خیزش های قبلی اقوام و مردمان نیست، اما تنوع تحلیل آن در مکتب های چپی و راستی و خوانش لیبرالیستی، بیشتر به این خاطر است که منتقد مغرض کنونی ما، می خواهد مفاهیم مدنی کنونی را با شرایطی خلط کند که در گذشته ی تاریخی، اگر در حد تخلیق ایده هایی در غرب خوانده می شدند، حتی تا پس از جنگ دوم جهانی نیز تعمیم نیافتند.
مانقورد بی خاصیت ایرانی با تعبیر دلخواه، تلاش ورزیده است نوعیت سیاسی پشتون ها را بسیار غیر طبیعی جلوه دهد. تا هفت ثور، هرچند تحول داخلی خانواده گی، با تنقیدی که می شود(تحول به استبداد) در رژیم شهید محمد داوود، افغانستان را از مسیری منحرف کرد که در اواخر سلطنت، به بهترین الگوی حکومتداری در جهان رسیده بود، اما در همان زمان در ایران، رژیم منحط پهلوی با بسیاری از ارزش های انسانی، بیگانه بود. استخراج مفاهیم شاه پرستی نوع شعوبی از آثار کلاسیک به اصطلاح فارسی، یک انسان معمولی را خدا گونه برای ایرانیان تقلب می کرد.
مانقورد ایرانی، در انواع پلیدی، خانمان براندازی مردم ما را با تعبیر دلخواه «سرانجام این ساختار چون نتوانست از درون تحول بیابد، به سبب عدم تحرک به موقع نیرو های داخلی، بر اثر دخالت نیرو های بیگانه درهم فرو ریخت.» تعریف می کند. یعنی اتحاد شوروی از قبل در کمین بود تا بر اثر گویا فرسوده گی ساختار، وارد ماجرایی شود که تا کودتای ثور، هرگز زمینه ی حضور آنان در افغانستان، میسر نشده بود.
بازی های جهادی گروهک ها که بعداً در زد و بند های آشکار با شوروی به هشت ثور رسیدند، منظور مانقورد ایرانی را تبیین می کنند تا با ذهنیت آن ها هرج و مرج قومی ما تشدید یابد، زیرا گونه ی دیگری از قباحت فکری وجود دارد که از کنار تمام مصایب تجاوز شوروی می گذرد، اما فرهنگ می سازد که «خیزش سیاسی اقلیت ها که بعداً به فاجعه ی ویرانی کشور منجر شد، در نتیجه ی تصادمی به وجود آمد که روسان با سقوط حکومت ملی شهید محمد داوود، عقب طرح های استراتیژیک رسیدن به آب های گرم بودند.»
«در همین حال پشتونیزم که موقعیت خود را در خطر می بیند، با پافشاری خردستیزانه نمی گذارد مشروعیتی تازه در کشور پا بگیرد. در نتیجه وضع کنونی افغانستان، حاصل نبرد بر سر نوع مشروعیت مطلوب است.» بی خردی این برداشت ضعیف در این نهفته است که این قاصد مذموم، در اوج ناکامی های دومین حرکت ارتجاعی(سقوی دوم) در افغانستان سیر می کرد.
حاکمیت ارتجاعی تنظیمی با رویکرد پشتون ستیزی، بی خردانه در تکاپو بود با جلب اقلیت های قومی، خواب هایی را تعبیر کند که جز در ادبیات سخیف شاهنامه ها وجود نداشتند. کوشش ملا برهان الدین ربانی برای جلب نظر مرحوم استاد فرید که «حکومت در دست تاجک هاست»، نه فقط بدنه ی ملی و اخوانی را از او دور کرد، بل هزاره گان و ترکتباران که به لحاظ وجاهت تاریخی، خود را در مقام رفیع، بلندتر از تاجک می دیدند، نتوانستند بپذیرند که جانشین پشتون ها کسانی باشند که از آنان کمتر اند.
تنقید با محوریت پشتون ها که آنان را در شباهت های عناصر مخل فارسیسم تعریف می کند، چنانی که خواندید در اکثر کار های فرهنگی- سیاسی ایرانی همسو استند. اغماض عمدی عناصری که حداقل در دو ارتجاع یک قرن اخیر با شاخصه های غیر پشتونی، کشور را به قهقرا بردند و امثال سیاسی و فرهنگی کنونی شان در وابسته گی به خارجی رقابت می کنند، جای خالی ست که شوونیسم فارسی دوست ندارد، تنقید شود، زیرا ذهنیت های آن، از داعیه های بی جایی می کاهد که به نام حقوق قومی، اما اولویت های ملی و مردمی را که به نام افغان، به عدالت اجتماعی و مساوات می رسد، سلب می کنند.
متاسفانه افغانستان، بخشی از حوزه ای عنوان می شود که شوونیسم ایرانی می خواهد در همسویی های فرهنگی آن، ارزش معادلات مختلف باشد. این که این رویکرد، چه زیان هایی دارد، تجربیات ثابت کرده اند که روش های غیر اخلاقی آن(توهین و حذف و تحریف) مسبب فجایع بوده اند. التهاب دایم کشور هایی عربی- شیعه نمونه هایی غم انگیزی اند که قربانی تحکیم قدرت ایران شده اند.
در گزیده هایی که از کتاب مانقورد ایرانی(چنگیز پهلوان) آورده ام، بیشترین منظور، دست یابی به حقایقی ست که در عرف معلوم روابط فرهنگی و سیاسی با ایران، گفته نمی شود.
چنانی که گفتم ادعای فارسیسم و ایرانیسم از سوی مجامع و افراد غیر فارس ایران، مشکل دیگری ست که اگر از ساختار های خلط اجتماعی(استحاله ی قومی) بیرون شده باشد، به اثر عوامل مختلف شغلی، دریافت وجوه، یا عادت فرهنگی دیگر، به فریبنده گی مقولاتی می انجامد که به نام اشتراکات فرهنگی، توجیه می کنند.
«گفتم خود پشتونان همدیگر را کشته و نابود ساخته اند وگرنه این استاد ربانی و مسعود همواره دست دوستی شان را به سوی مردم پشتون دراز کرده اند. ابراهیم جان، موافق بود با من. برادر دیگر مان که بلوچ بود گفت باید یک ایران بزرگ درست کنیم که همه در آن با هم در پرتو اسلام زنده گی کنند.» (همان، ص 421)
بیست و یک سال پس از نشر نخست کتاب «افغانستان، عصر مجاهدین و برآمدن طالبان»- نوشته ی چنگیز پهلوان، و سال ها پس از آن که این کتاب را خوانده بودم، در جریان تبیین معضلات سیاسی و فرهنگی، به ویژه بخشی که از کشور همسایه ی غربی مدیریت می شود، فکر می کنم یافت بخشی از ریشه هایی ذهنیت های ضد افغانی را می توان در کتاب کسی یافت که هرچند فارسیست است، اما با نام چنگیز، آن ادعای ما را ثابت می سازد که گشودن از گره گرایش های قومی غیر اصیل، به تفسیر دقیق تر رفتار ها و عادات نیازمند می باشد.
کتاب « افغانستان، عصر مجاهدین و برآمدن طالبان»، از نخستین کتاب هایی ست که یک بیگانه ی مغرض، هرچند بیشتر در لفافه، اما همچنان سعی کرده است با تحریف واقعیت های افغانستان، وقیحانه پشتون ستیزی کند.
«جهان بینی پشتونیزم، نوعی جهان بینی عشیره یی است که با اتکاء به شیوه های پدرسالارانه عمل می کند و با جهان مدرن و حقوق شهروندی، بیگانه است. از نظر متفکران پشتونیزم، تمام مردم افغانستان، حیات و حیثیت خود را مدیون پشتونان هستند و باید بپذیرند که کسی جز پشتونان نمی توانند و نباید بر افغانستان حکومت کنند. بدین ترتیب تمامی تاریخ و فرهنگ افغانستان در شیوه ی خاصی از تاریخ سازی خلاصه می شد که نماینده گان این طرز فکر سیاسی به مردم افغانستان و به جهانیان می شناسانده اند. کمتر کتابی راجع به تاریخ و فرهنگ افغانستان، حتی دوران کنونی می توان یافت که قوم پشتون را اساس و پایه ی همیشه گی و ماندگار این کشور، معرفی نکرده باشد.» (همان، ص 139)
این استنباط، پیش از این که با کلیت تاریخی پشتون ها تماس بگیرد، به ظواهری توجه می کند که یک ناقل باسواد، وقتی با یک پشتون کوچی که یک درصد قومیت ما را می سازد، مواجه می شود، بدون توجه به زمینه ها، احساس می کند فوقیت دارد.
پیش از این که با تلویحاتی، خلاف برداشت پهلون پنبه ی مغرض را ثابت کنم، یک مثال دیگر می آورم که چه گونه ی قرن های پس از اشغال ایران توسط افغان ها، شوونیسم منفور فارسی، نه فقط از آن برای نفرت استفاده می کند، بل در عذاب سرخمی آن، سعی کرده است با صدور در حوزه ی اشتراکات، در خانه ی خود ما، آن مسئله ی تاریخی و ملی را یک سویه بسازد؛ زیرا تداعی آن، نوعیت ستم هایی را برجسته می کند که هنگام تسلط صفویه در افغانستان، بخشی از تاریکی های تاریخ ما سپری شده است.
«گوشه ای از تاریخ نویسی ما با یاد هرات و رویداد های آن در دوره ی قاجار، به ستیزه جویی میدان داده است و عامه ی مردم با خاطره ی فتح اصفهان از سوی دو فاتح افغانستانی، تصویر غمبار و گاه زننده از افغانستان و مردم آن در ذهن پرورانده اند. از این رو می توان گفت که تاریخ نویسی در کشور ایران، علی الاصول ما را به سوی تفاهم با کشور افغانستان، هدایت نکرده است.» (همان، ص 110)
این اعتراف، صورت آشکار برداشت مغرضانه از حوزه ی اشتراکات است؛ اما چرا حتی عنصر استحاله ی ایرانی همانند این مانقورد که به نام چنگیز، معروف شده است، سعی می کند با میلان به اقلیت های افغانستان، به زیان پشتون ها فرهنگ سازی کند: «جهان بینی پشتونیزم، نوعی جهان بینی عشیره ای است که با اتکاء به شیوه های پدرسالارانه عمل می کند و با جهان مدرن و حقوق شهروندی، بیگانه است.»
صرف نظر از گسترده گی سیاسی تاریخ پشتون ها که خیلی بزرگ تر از ایران شهر خیالی جغرافیه دارد و در آن از سیستم های کلاسیک تا حاکمیت کنونی افغانستان، تنوع مدیریتی شناخته می شود، یک قرن قبل، سعی شاه امان الله که در بستر حاکمیت مقتدر پدر و پدر کلانش واقع شده بود و آزادهی خواهی را در یک رشته ی طولانی، از جنبش مشروطیت نیز می دانست، برخلاف پهلوانه پنبه ی مغرض، جهان بینی ملی که در اواخر سلطنت شاه محمد ظاهر حتی به طرد خانواده گی قدرت انجامید، نوع دیدگاه بزرگان پشتون را در فرصت هایی که یافته اند، بیشتر منعطف به «دربرگیری» ملی کرده است. به این دلیل، از نهضت آزادی زنان تا آزادی های مختلف مدنی که در تمام آن ها مردم ما به نام افغان، تحت قوم، قبیله و عشیره واقع نشوند، راه را به گونه ای باز کرده اند که می توان گفت سهم سیاسی پشتون ها تا زمانی که با ارتجاع تقابل نکرده بود و بخشی در مکتب های چپی و راستی که گاه مایل به ولایت فقیه شده اند، قرار نگرفته بود، به تعمیم مفاهیم جهان مدرن و حقوق شهروندی، بسیار کمک کرده است. اگر منظور مانقورد ایرانی، گذشته ی تاریخی باشد، قیاس شباهت های مدنی مردمان کنونی در اکثر جا ها، حتی در کشور های غربی نیز درست نیست. فقط پس از جنگ دوم جهانی بود که مفاهیم جهان مدرن و حقوق شهروندی، جهانی می شوند، اما در کشور هایی چون ایران، هنوز بر ضد آن ها به نام فرهنگ غرب، موضع می گیرند.
اما اشاره به تاریخ سازی پشتونی، همچنان بر کم خردی یا اغماض مانقورد ایرانی، دلالت می کند. من طی روشنگری هایی که بیش از یک دهه عمر دارند، بار ها برای همتباران ثابت کرده ام که آن چه به نام تاریخ رسمی، نصابی و فرهنگی در افغانستان ساخته ایم، پیش از این که به نفع ما باشد، به نفع بیگانه ها بوده است.
کاشت مفکوره های آریانایی، خراسانی و فارسی در ذهنیت اجتماعی ما که امروزه به دست آویز های ضد افغانیزم یا به تعبیر مانقورد ایرانی پشتونیزم، خوانده می شود، به ادعا های عجیب و غریبی می ماند که به وسیله ی آن ها سعی می شود افغانستان، بدون تبیین عمق تاریخی آن، یک مسئله ی نو وانمود شود.
تاریخ سازی های جنایی آریانایی و خراسانی و فارسی، به معنی گذشته هایی که با وجود سعی بعضی از باستانگرایان پشتون که می خواهند برای بعضی توجیهات بی پایه ی زبان شناسی، با تمام افغان ستیزان فارسیست یک جا در باتلاق مهملات فرو بروند، زیرا به گذشته های چند هزار ساله نیاز دارند، اما هرگز باعث نشده است جایی در اندیشه ی کسانی داشته باشند که به نام آریانا و خراسان، وانمود می کنند پشتون، یک عنصر مزاحم خیلی نو است. می بینیم که برخلاف نظر مانقورد ایرانی، تاریخ سازی ها در افغانستان که با مهارت امثال کهزاد ها و غبار ها راه اندازی شده بودند و از سوی بعضی زعمای بی فکر و کوتاه اندیش پشتون در رقابت با ایران، حمایت می شدند، اصلاً تاریخ نگاری در افغانستان را در تمام صورت ها، به ضرر پشتون ها تثبیت کرده اند.
با تحول خونین هفت ثور، پشتون ستیزی در هر دو جانب چپی و راستی(الحادی و اخوانی) نیز با تاثیر از ایدیالوژی ها به ستیزی های وقیحانه مبدل شدند. به طور مثال، اگر در جانب اخوانی، شاه امان الله- سیکولر و اسلام ستیز معرفی شده است و این قالب را بر نادرخان نیز بسته اند، غایه در این بود تا حکومت نفرت بار حبیب الله کلکانی را به نام قوم، از کراهت تاریخ، تبرئه کنند. افزون بر این در سال های جهاد، یک بی سواد و جاهل مذهبی که به نام خادم دین رسول الله توجیه می شد، خیلی با اهمیت تر از شاهی بود که به نام امان الله، برای رفاه مردم خویش، حتی از قدرت چشم پوشید. در سوی دیگر، در حالی که طیف چپ، شاه امان الله را الگو ساخته بودند، در حلقات پرچمی با داغ کردن بیش از حد اصلاحات امانی، عمداً به اسلام ستیزی دامن می زدند تا چهره ی او در برابر همتباران مذهبی اش که هنوز هم در امور دینی، بسیار متعادل نیستند، بد جلوه کند. اوصاف «آل یحیی» نیز از شعار هایی بود که بیشتر به منظور تحریف تاریخ پشتون ها و دست آورد های دولت سازی و مدنی آنان، تعمیم می یافت تا طیف باسواد شهری با اختیار فاصله از ارزش های آن، هرچه بیشتر در دام ایدیالوژی های وارده، سقوط کنند.
دیده می شود که واقعیت ها، در همه موارد، خلاف برداشت های مانقورد مغرض ایرانی را ثابت می کنند. همین اکنون، شدت افغان ستیزی بیشتر به خاطر برداشت هایی ست که در تاریخ رسمی و نصابی افغانستان با نام های آریانا و خراسان، واقعیت های پشتون ها را تحریف و کتمان می کنند.
متاسفانه به اثر دل بسته گی های جامعه ی فرهنگی پشتون به خزعبلاتی که از طریق آن ها چند هزار سال در باتلاق تاریخ شیرجه می روند، با وجود درک معضلات ناشی از باستانگرایی ها و تاریخ سازی های جعلی(آریایی، خراسانی، فارسی) اما آنان را دچار تردید می کند که چه گونه با ده ها القاب و اوصاف رسمی، جعلیاتی را نفی کنند که هرچند به خیر ملت و مملکت است، ولی با سال ها زنده گی در کنار توهم، عادت کرده اند.
کتاب «افغانستان، عصر مجاهدین و برآمدن طالبان»، به این جهت بسیار مهم می باشد که اولین پدیده ی سیاسی- فرهنگی زشتی شناخته می شود که ناشر آن در جریان ارتجاع دوم، سقوط و پشت جبهه ی آن قرار داشت و سعی کرده است با اجندای استراتیژیک، منافع ایران را در زمینه ی فرهنگی و قومی افغانستان، تحلیل کند. در این کتاب، برای نخستین بار، چنانی که مثال آوردم، اصطلاحات پشتونیزم و قبیله، به نماد های تحریف اکثریت مردم افغانستان مبدل می شوند.
بررسی همه جانبه ی تباری که گمان نمی برم بدون استعانت استخباراتی باشد، نویسنده ی کتاب را به راحتی به همه جای افغانستان می برد و او همواره سعی می کند در نقش مفلحی عمل کند که نهایت آن توجیه منافع ایران در زمینه ی حوزه ی به اصطلاحات اشتراکات فرهنگی و دینی است.
«استاد ربانی در باره ی پایگاه دولت، کودتا، ارتباط با شیعیان و دخالت های خارجی مطالب مفصلی گفت که شاید شرح همه ی آن ها در وضع فعلی، ضرورت نداشته باشد. برخی نکته ها را که می توان در این جا آورد، ذکر می کنم. ایشان گفتند که برخلاف کوشش هایی که می شود، دولت- پایگاهی نیرومندتر از دیگر نیرو ها در میان پشتو زبانان دارد. این واقعیت را در این سفر بیش از هر زمان دیگر احساس کردم. در تمام ایالات پشتوزبان، گروه های نیرومند به پشتیبانی از استاد ربانی برخاسته اند و در درگیری های جاری، حساب خود را از حکمتیار، جدا ساخته اند. در حالی که پشتونیزم و به ویژه شخص آقای حکمتیار در این مدت سخت کوشید تا استاد ربانی را مظهر غلبه ی فارسی زبانان در افغانستان جلوه دهد. او با متانت و آرامشی که خاص ایشان است، در عمل نشان داد که حکومت او نماینده ی تمامی فرهنگ کشور است و قصد ندارد به زیان هیچ یک از فرهنگ ها و خرده فرهنگ های افغانستان، دست به کار شود. (همان، ص 174)
«به استاد مزاری گفتم: شما متحدان واقعی و تاریخی خود را رها کرده اید و به طرفی رفته اید که نه شما را در تاریخ اخیر خواسته اند و نه آن که در آینده خواهند خواست. شما فقط به نیرو هایی که در نهایت به حذف شما می اندیشند، کمک می کنید. او با این تحلیل من موافق نبود. گفتم: استاد ربانی به اهل تشیع، احترام می گذارد. گفت: چرا از حکمتیار نمی گویید. او هم به اهل تشیع احترام می گذارد. گفتم: در اطراف شما نیرو هایی هستند که به تبار مغولی خود می نازند و جنبش هزاره را می خواهند در مسیر تعلقات نژادی سوق دهند تا بتوانند بر هویت خود تاکید خاص بنهند.» (همان، ص 177)
«گفتگو با استاد مزاری که در آغاز با سردی شروع شده بود، به تدریج به بحثی داغ تبدیل شد، البته توام با صمیمیت و مخالفت های بنیادی. به ایشان گفتم: استاد ربانی، شما را دوست دارد. همین که شما در مواضع خود نشسته اید و کسی به شما حمله نمی کند، دلیل این است که کاری با شما ندارند. پس بهتر است این قدر سخت گیری نکنید. این سخن، اشاره ای بود به این که اگر نیرو های دولتی بخواهند می توانند حزب وحدت را در مدتی کوتاه از مواضع خود بیرون برانند. گفت: الان هم احمدشاه مسعود می خواهد حمله کند. در دیداری که پسان تر با احمدشاه مسعود داشتم، این استنباط را تایید نکرد.» (همان، ص 178)
این دایه ی مهربان تر از مادر، یک ایرانی است که تلاش می کرد اتحاد ضد پشتونی به نام همزبان شکل گیرد.
مرحوم عبدالعلی مزاری، درک کرده بود که داعیه ی ایرانی که نسخه بدل فارسیسم را زاده است(تاجکیسم) هرگز اجازه نمی دهد مقام آنان به گونه ای که می خواهند، ارج گذاشته شود.
«ولی با وجود این، در شرایط کنونی تاریخ افغانستان، هزاره ها بیشتر از هر گروه دیگر، به تاجیکان افغانستان، بدگمان بودند و می خواستند به قیمت کنار نهادن آنان، با پشتونان و حتی پشتونیست ها به تفاهم برسند که به طور طبیعی ناممکن می نمود.» (همان، ص 303)
مانقورد ایرانی، حتی از میراث تاریخی نخبه گان هزاره آگاهی ندارد که با کتاب «تذکره الانقلاب»(اثر فیض محمد کاتب) فاجعه ای را تبیین کرده بودند که بر اساس ستیز مجوس، سال ها قبل از ارتجاع دوم همچنان هزاره گان را آزرده و زیان زده بودند.
در ارتجاع اول نیز تکفیر هزاره گان و تحریک ضد آنان، از شاخصه هایی بود که در ارتجاع دوم به فاجعه ی قتل عام شیعیان، قزلباشان و هزاره گان در افشار منجر شد.
کتاب مانقورد ایرانی، مثال واضح فرهنگ سازی هایی ست که با حمایت ایران، بر اساس تحریف تاریخ عمل می کند. رویکرد تنقید شوونیسم ایرانی در افغانستان، به هیچ نوع ارزش ها و خدماتی وقعی نمی گذارد که نشان پشتون داشته باشند. واضح است که اعتراف به حقیقت تاریخ سازی و دولت سازی معاصر، امتیاز مردمی شناخته می شود که پشتون نامیده می شوند.
«جهاد در اساس زمینه ای بود برای ابهام زدایی. در طول جهاد، معلوم گشت که رزمنده گان دلیر و جسور، منحصر به پشتونان نمی شده است. از این گذشته آشکار شد که پشتونان در افغانستان نسبت به دیگر گروه های قومی در اقلیت هستند، در حالی که خود را اکثریت جلوه گر می ساخته اند.» (همان، ص 76)
متاسفانه عدم پاسداشت ارزش های تاریخی و جهادی که در بازتاب گرایش های غیر متعادل همتباران چپی و راستی مکتوم می مانند، ما را از حقوق معنوی قربانی هایی نیز محروم کرده است که بسیاری از خاینان به جهاد، از آن ها به نام خودشان، استفاده می کنند.
جهاد افغانستان، آن قدر کوچک نیست که یک مانقورد ایرانی، هرچند 21 سال پیش، اما سعی کرده است با کوچک نمایی واقعیت های افغانستان، به موضوعی کمک کند که فارسیستان ایرانی به نام زبان فارسی، به سود خویش، فرهنگ سازی می کنند.
خداوند، روان تمام بزرگان جهادی ما را شاد بسازد که اگر فتح خوست، فتح الفتوح جهاد شد و در جغرافیای کلان پشتون ها از شمال به جنوب و از شرق به غرب، هزاران تن قربانی دادند، اما از اتحاد با شوروی نفرت داشتند و دستار نبسته بودند تا برای ولایت فقیه زمینه بسازند.
آشکار است که قهرمانان جهادی غیر پشتون ها را زمانی بیشتر شناختیم که در ارتجاع دوم با کوتاهی در اداره ی فقط یک پایتخت نیز آن قدر نام بد گذشته اند که در این تلویح، نیاز به تشریح پیوند های خاینان از آی اس آی تا اتحاد شوروی باقی نمی ماند. ظرفیت بشری پایین(اقلیت) بزرگ ترین مشکل حکومت داری اقلیت هایی بود که هرچند با توطئه روسان، با هشت ثور، حکومت را انحصار کردند، اما جغرافیای رسمیت آنان به اندازه ی ساحاتی بود که چند هزار تنظیمی، پوسته و پاتک، ایجاد کرده بودند.
«مسعود پس از ناکامی کودتای حکمتیار- تنی، چاره ای می اندیشید که به او امکان پیش دستی بدهد و نگذارد اصل منسوخ زعامت پشتون با یک کودتای فاسد علیه سنت جهادی، بار دیگر به کرسی بنشیند... این عمل ملی به واقع مرحله ی آغازین روند تنهایی مجاهدین در عرصه ی سیاست خارجی، به حساب می آید.» (همان، ص 270)
«هنگامی که روسیان به خاک افغانستان، یورش بردند، از تاجیکان خواستند که در امور مختلف، به ویژه در زمینه ی فرهنگی و انتشاراتی همکاری کنند. به همین سبب بسیاری از تاجیکانی که اکنون در حوزه ی فرهنگی سهمی دارند و نقشی به دست گرفته اند، روزگاری با ارتش سرخ در خاک افغانستان همدستی و همکاری داشته اند.» (همان، ص 450)
این حقیقت نیز نمی تواند کتمان شود که با کاهش فشار بیگانه، بازگشت به روال طبیعی، خیلی زود اثرات بزرگ بودن پشتون ها را آشکار می کند. تنها در 18 سال اخیر، خصومت ها و خشونت های بخشی از جامعه ی ما که بر ضد جامعه ی جهانی، موضع گرفته اند، بیش از 50 درصد جغرافیای افغانستان را احتوا می کند. فشار های گسترده ی ملکی نیز سیستمی را تحت فشار قرار داده است که خارجیان بدون درک طبیعت افغانستان، با سهمیه بندی قومی ساخته بودند. تعیین مقدار و جا برای نامزدانی که در پسین، مایل به ریاست جمهوری اند، تحریک مداومی ست که جامعه ی پشتون های افغانستان حتی در درگیری های نفس گیر، غافل نیستند حقوق شان مصادره شود.
در این جا هدف این است تا مردم ما آگاه شوند که چه گونه معضلاتی که مانع ایجاد یک حکومت سالم شده اند، به سال ها قبل برمی گردند. بازی کردن با کارت بیگانه، به ویژه با اغراض ایرانی، نه فقط به مشکلات ما افزوده است، بل مردم را در حالی به دیگرن مایل می کند که اساساً هضم یک کشور با پیشینه، در حد استفاده ی جهان سومی، با ریزشی توام می شود که بیش از همه توهم فارسیسم را می شکند.
اگر درز های گسست کشور ما بیشتر شوند، شکست عامل فرهنگی که به نام فارسی زبان استعمال می شود، بدنه ی آن را روی مردمی تقسیم می کند که با هویت های مشخص، مایل به محور های خودشان می شوند. بنا بر این، مانقورد ایرانی 21 سال قبل، سعی کرده است با ترسیم خطوط، تجانس سیاسی به اندازه ای نباشد که به تحریک اتنیکی خودشان بیانجامد.
من گفته ام که تحریک قومی افغانستان، می تواند تمام منطقه را تحریک کند. چنین امری، اگر پشتون ها را گرد آورد و مشابهت آن شامل اقوام دیگر شود، بلافاصله با تاثیر منطقه یی، مثلاً ایران را با تهدید ارضی ترکان، کردان، بلوچان و عربان مواجه می کند.
در سرتاسر کتاب «افغانستان، عصر مجاهدین و برآمدن طالبان»، پارادوکسی به چشم می خورد که نویسنده سعی می کند با خلط جزییات و کلیات، آشکارایی معنی آن را کاهش دهد.
«این کشور ها از نظر ساختار قومی و میزان استقلال سیاسی از هم متمایز اند و در مقوله ی سیاسی واحدی نمی گنجند. بنا بر این، کسانی که از ایجاد یک «فدراسیون ایرانی» سخن می رانند، جز بدفهمی چیزی به بار نمی آورند. میل به استقلال و برپایی هویت ملی در بسیاری از این کشور ها روز به روز نیرومندتر می گردد و در برابر اندیشه های جذب یا ادغام، مقاومت به خرج می دهند.» (همان، ص 11)
«امروز در بستر تمدن مشترک، واحد های سیاسی گونه گونی سر بر آورده اند که تجربه ی تاریخی متفاوتی را پشت سر گذرانده اند. حق آن است که به تمایلات استقلال طلبانه ارج نهیم و تنوع واحد های سیاسی را بپذیریم؛ نه از روی مصلحت، که به عنوان واقعیت دورانساز.» (همان، 11)
چنانی که نمونه آوردم، اثرات تاریخی تقابل ما با ایران، این کشور را در قبال مردم ما، منعطف نمی سازد. از همین جاست که متوجه می شویم، در حالی که ظاهر را رعایت می کنند، اما با رویکرد فرهنگی خاص، مایل اند شرایط داخل افغانستان به گونه ای افاده شود که با حاشیه یی شدن نقش پشتون ها، کشور ما در حوزه ی به اصطلاحات اشتراکات ایرانی، تحریف شود. مثال دیگر آن حوزه ی مذهب است. رویداد های اخیر نشان می دهند، حتی عراق اکثراً شیعه و دارای تابو های شیعه، اما با ناسیونالیسم عرب که در بستر تاریخی ستیز با عجم/ مجوس حساس تر می باشد، جدل ضد ایرانی را تشدید کرده است.
مشی فرهنگی نادرست شوونیسم ایرانی که می خواهد با آن، امتیاز سیاسی به دست آورد، افزون بر طرد او، هویت طلبی غیر فارسی را به حدی تحریک می کند که اثرات و تبعات آن می تواند جلو داد و ستد اقتصادی و تجاری را بگیرد. ایجاد چنین محدویت هایی در جهان سوم که بیش از همه به احترام و درک سیاسی نیازمند استیم، رقابت هایی را تشدید می کند که حداقل در نمونه ی جنگ ایران و عراق یا نمونه های تعدی بر افغانستان و بی ثباتی بخشی از جغرافیای عرب(حوزه ی مدیترانه) به میزان بسیار زیاد، سرمایه هایی هدر می روند که از هزینه های اشد ضرورت رفاه و انکشاف شمرده می شوند.
با مثال های مختلف دیگر، ثابت خواهم کرد که آن چه در رابطه به پذیرش واحد سیاسی، در فارسیسم، تعریف شده است، فقط ستر آن است. سایه ی نهاد های بین المللی و از همه بزرگ تر ابر قدرت ها که ماهیت معادلات سیاسی را می آفرینند و با نظارت جهانی، در واقع اجازه نمی دهند تعدی کشور های کوچک تر، منافع آنان را تهدید کند، فارسیسم را شبیه لفاظی ادبی می کند، اما نباید از درک ماهیت آن غافل بمانیم؛ زیرا باعث تفرقه و نفرت می شود.
«حالا هم که نیرو هایی در جهان، خواستار یک سان سازی فرهنگی در افغانستان هستند، باید به عنصر تنوع فرهنگی بیش از پیش ارج نهاد و با تمام نیرو از آن حراست کرد.» (همان، ص 77)
«یکی از کار های مشخص آن است که همه ی فارسی زبانان بدانند که ایران از آنان پشتیبانی می کند و در ضمن بدانند که ایران، وطن مشترک همه ی آنان است.» (همان، ص 56)
«تردیدی ندام که همین یک دانشگاه، به مراتب بیشتر از هزاران هزینه ی تبلیغاتی دیگر می تواند در خدمت ارتقای فرهنگ منطقه موثر افتد و از اشاعه ی فرهنگ های غیر بومی که به خصوص از عربستان سعودی برمی آید بکاهد.» (همان، ص 58)
افزایش چشم گیر موسسات وابسته ی فرهنگی و مذهبی به ایران، شهر های مختلف ما را با نماد هایی معرفی می کند که در عدم تعادل کامل، در برابر خویش به دشمنانی مجوز بخشیده ایم که در کشور خودشان با هرچه تنوع قومی، فرهنگی و مذهبی- به خصوص اهل سنت باشد، مخالفت می کنند.
در حالی که در جنگ تحمیلی، همچنان از منابع و امکانات ما می کاهند و اثرات روحی و روانی آن، مردم را نومیدتر می سازند، می بینید آن چه سال ها قبل به اصطلاح در حوزه ی تمدنی یا اشتراکات فرهنگی برنامه ریزی کرده بودند، چه گونه به یک معضل ایدیالوژیک تهدید تمامیت ارضی افغانستان، مبدل شده است.
بیشترین تهدیدی که به کریه ترین صورت رسیده است، به نام فرهنگ ایرانی و فارسی، مردم ما را نشانه گرفته است. در این خصومت، بیش از همه تبار ها و گروه هایی تضعیف می شوند که از لحاظ تاثیر، کثرت و عدم عادت با فارسیسم، طبیعتاً مانع این پدیده ی سیاه شمرده می شوند.
«ولی این داوری ها نباید ازبکیسم را که جریان سیاسی خرد ستیزی است و در پی ماجراجویی های قومی و فرهنگی می رود، نادیده بگیرد. کسی با احترام گذاشتن به زبان های دیگر مخالف نیست. یعنی من هیچ گاه جریان فرهنگی جدی و پایداری در میان فارسی زبانان ندیده ام که بخواهد به حذف زبان ها و فرهنگ های دیگر دست بزند...» (همان، ص 117)
«در یکی از نشست ها گفتم: دوستم- پایگاه اجتماعی ندارد و نیرو هایش آسیب پذیر اند. چند تن از شرکت کننده گان غربی در آن اجلاس و یکی از پژوهشگران روسی از سخنان من ناخشوند گشتند.» (همان، ص 293)
نارضایتی از پذیرش واقعیت های تاریخی که همیشه خلط یا استحاله را به وجود می آورد، تنها منوط به این نیست که پشتون ها را نشانه بگیرند. با تنقید ترکان، به ترک هراسی دامن زده اند تا با انواع ستیز فارسی، خوب تر آشنا شویم.
تقسیم تباری، شامل اکثر کشور های دنیا می شود. کشور فقیر و کوچک تاجکستان با وابسته گی های تاریخی و آشکار اقتصادی و نظامی به روسیه، زمینه هایی گسترده دارد که جمعیت قابل ملاحظه ای در آن از اهمیت روابط یا ارزش خویشاوندی با روسان، سخن می گویند.
کمونیستان تاجکستان همیشه اذعان کرده اند که با توسعه و نفوذ شوروی بود که صاحب شان شدند. تا قبل از اتحاد شوروی، در جغرافیای آسیای میانه که امرای مختلف با شیوه های قرون وسطی زنده گی می کردند، یافت آدم باسواد، مشکل تر از همه چیز بود. وقتی این، حقیقت مسلم تاریخ باشد، فکر کنید طیفی که می توانست مفاهیم مدنی و رفاهی را گسترش دهد، در کجای آن منطقه یافت می شد؟
شوونیسم ایران با تاجکستان نیز مشکل دارد. روزی به یکی از بزرگان(ح.ر) از محوری صحبت کردم که راجع به شوونیسم تاجکستانی و ایرانی است. او با خنده گفت: در یک برنامه ی فرهنگی منطقه یی، در نوبت هنرنمایی ایرانی ها و تاجکستانی ها، تفاوت های فرهنگی و سیاسی آنان به قدری بود که وقتی هنرمندان تاجکستانی با دختران آوازخوان و رقاصه حاضر شدند، کراهت شوونیستان ولایت فقیه از آنان که به هر حال از ایرانیسم و فارسیسم سود سیاسی می برند، کمتر از نفرت گوسنفد از گرگ نبود.
در تاجکستان، عقیده ی عام بر این است که در فاجعه ی جنگ های داخلی این کشور، ایران، بی توجه به مفاهیم ایرانیسم، از اخوانیسم دفاع کرده است. در مثال زیر، نشانه های نفرت شوونیسم فارس از تاجکستان کمونیست مایل به روسیه، آشکار اند.
«سرانجام طرفداران سرسخت روسیه در