در روزگار ما، یادمان ها نیز تغییر یافته اند. در گذشته کتیبه، کتاب، نقاشی، پیکرتراشی و یا روایت شفاهی، شرح حال می بود. صنعتی شدن با دست آورد های عجیب، انسان را از دنیای تخیل، به واقعیت های قابل لمس آورد. در قرن 18، ژول ورن فرانسوی، بسیاری از پدیده های تخنیکی را که بعداً اختراع می شدند در قالب داستان ها خلق می کرد.
با اعتقاد به باور ها، گاهی برای جویای احوال رفته گان می روم. در منطقه ی شهدای صالحین، در دو حضیره ی خورد و بزرگ، بسیاری از اعضای خانواده ی من دفن استند. تردد در دنیای رفته گان، برای اهل اندیشه، معانی بسیار دارد. در زیر سنگ ها، لوایح و پنجره ها، هزاران تنی آرمیده اند که روزی در دنیای ما، به آن جا می رفتند و برای قبل از خودشان دعا می کردند.
از مسیر زیارت معروف به پنجه ی شاه، دوباره باز می گشتم که از دور چشمم به آرامگاهی با آبده ی کوچک گنبدی به چشم آمد و ذهنم در تداعی، زود به یاد هنرمند جاودانه رسید. آن جا، مقبره ی زنده یاد احمد ظاهر بود. تا آن زمان، هرگز به آرامگاه او نرفته بودم و باوجود سال ها تردد در شهدای صالحین، متوجه آن جا نمی شوم. رفتم و در گوشه ای در حالی که حقیقت اسفبار توده های فلک زده (معتاد و فاسد) پخش بود، حتی از آمدن، رفتن و عکاسی من جا نخوردند. در آن جا زیر سنگ سیاه، عزیزی خفته است که در خموشی های امروز، به راستی که به این شعر فروغ فرخزاد رسیده بود:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهار روشن از امواج نور
در زمستان غبارآلود و دور
یا خزان خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روز ها
روز پوچی همچو روزان دیگر
سایه از امروز ها، دیروز ها!
دیده گانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرو
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
من خزندم آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه! شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب می پوسد آن جا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
با قرائت این شعر، گویی در امواج آهنگی که می شنویم، صدای رسای احمد ظاهر، این شعر را آهنگین می کند.
در زمان حاکمیت ملا برهان الدین ربانی، کتاب کوچکی در قطع جیبی در کابل منتشر شد که تقریباً جایی نبود اگر کسی کتاب می فروخت، از این کتاب نفروخته باشد. پس از بازگشت از منطقه ی شهدای صالحین به دفتر الحاج اسد الله دانش مشهور به اسد ساپی یا صافی رفتم. از دانش صاحب خواستم کتاب «تنها، صداست که می ماند» را برایم بدهد. در برابر کنجکاوی او که چه کار دارم، پرسیدم: از این کتاب، چه قدر منتشر و چند نوبت چاپ کرده اید؟ او پس از اندکی تامل گفت: شاید در حدود 800 هزار جلد از این کتاب را فروخته ایم. او افزود، افزون بر این، شاید در حدود 20 بار در هزاران جلد از سوی دزدان فرهنگی به گونه ی غیر قانونی نیز چاپ شده باشد.
بیست سال پس از نشر نخست کتاب «تنها، صداست که می ماند»، با آن چه دانش صاحب تذکر داد، می توان روی رقم یک میلیون جلد فکر کرد.
کتاب کوچک جیبی، چه رازی داشت که شاید پُر فروش ترین کتاب تاریخ افغانستان بوده باشد؟ نشر نخست کتاب «تنها، صداست که می ماند»، در حاکمیت نحسی به بازار آمد که در مدت کوتاه، خانمان مردم را برباد دادند. در این کتاب کوچک، خاطرات خوش مردم با صدایی تداعی می شد که در آن روزگار، بی عزت، بی خانه، بی حیثیت و بی کشور نبودند. شاید این خوانش سیاسی، اندکی کژ باشد، اما سال ها پس از پایان حاکمیت های پیش از هفت ثور، راحت و رفاه، اگر خاطرات خوش مردم نباشند، واقعاً وجود دارند؟
احمد ظاهر، نام سیاسی نیست، بنابراین، خاطرات او در کتاب گونه ی کوچک، به حس زیبایی و هنری مرتبط می شود. شما اشعار و سروده های زیادی را شنیده اید که در آهنگ های بسیار، مستعمل می شوند، اما همین اشعار و سروده ها، اگر سوا از موسیقی و آواز در خطوط کتاب یا نوشته ای خوانده شوند، تداعی آن ها با آهنگ و موسیقی، به کیفیتی می انجامد که از شگفتی های کتاب کوچکی استند که در افغاستان، ریکارد فروش و تیراژ دارد.
شهرت زنده یاد احمد ظاهر، به فرامرز های افغانستان می رسد. در تاجیکستان، همه ساله از او به حیث خواننده ی مردمی یاد می کنند. سفر هایش به ایران، خاطرات عجیب هنرمندان ایرانی ست که در واقع شور و حال هنرمندی را یافته بودند که مانند نداشت. در افغانستان، جای احمد ظاهر، در قلعه ی حرمت، به تار و پود مردم بسته است. کتاب «تنها، صداست که می ماند»، در هر برگ، امواج آهنگینی دارد که با قرائت هر شعر و سروده، گویی آواز و موسیقی در صفحات کتاب ضبط شده اند.
«تنها، صداست که می ماند»، از ویژه گی یادمان روزگار ماست که گذشته را در مازاد فکر انسانی، پس از آن که رنگ ماشینی و صنعتی گرفت، ثبت می کند. در روزگار ما، تاریخ در قالب های متنوع به آینده می رود و در سطوح آن، به هزاران خاطره ای می ماند که پس از آن، تاریخ را نیز می شنوند و می بینند.
با تورق صفحات کتاب کوچک، آهنگ هایی موج می زنند که هیچ افغان زنده دل، با فرهنگ، متمدن و دوستدار هنر، اگر باری شنیده باشد، فراموش نمی کند. در کتاب «تنها، صداست که می ماند»، صدای زنده یاد احمد ظاهر، با تداعی امواج آهنگین، گویی به وسیله ای می ماند که هرچند کتاب است، اما نوا و صدا دارد. این رمز کتاب در خاطرات روز های خوش مردم ما، آوای تاریخ است که در آن برهه، روزگار افغانان را در آسوده گی های زنده گی، به الوان معنی آراسته می کرد. غم ها و خوشی ها در صدایی که جاودانه است، سیر حیات میلیون ها افغانی ست که اگر تاریخ نباشد، قصور ما از درک گذشته ی خوش، به جایی نمی رسد.
چه کسی، این تاریخ را فراموش می کند؟ اشعار آهنگین کتاب «تنها، صداست که می ماند»!
حافظ:
ای پادشهء خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بوستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گلهء زلف اش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشهء تنهایی
در دایرهء قسمت ما نقطهء تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایرهء مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
***
لاړ شه ننګرهار ته کميس تور ماته راوړه
تازه تازه ګلونه درې څلور ماته راوړه
***
لاهوتی:
تنیده یاد تو در تار و پودم، میهن ای میهن
بود لبریز از عشقت وجودم، میهن ای میهن
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام تو، بود و نبودم، میهن ای میهن
فزونتر گرمی مهرت اثر میکرد، چون دیده
به حال پُر عذابت میگشودم، میهن ای میهن
به هر مجلس به هر زندان، به هر شادی به هر ماتم
به هر حالت که بودم با تو بودم، میهن ای میهن
اگر مستم اگر هوشیار، اگر خوابم اگر بیدار
به سوی تو بود روی سجودم، میهن ای میهن
به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمیروید
من این زیبا زمین را آزمودم ، میهن ای میهن
***
حافظ:
گر زلف پریشانت در دست صبا افتد
هرجا که دلی باشد در دام بلا افتد
ماکشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد
هرکس به تمنای فال از رخ او گیرند
بر تختهء فیروزی تا قرعه کرا افتد
گر زلف سیاهت را من مشک ختا گفتم
در تاب مشو جانا در گفته خطا افتد
آخر چه زیان افتد سلطان ممالک را
کو را نظری روزی بر حال گدا افتد
آن باده که دل ها را از غم دهد آزادی
پُر خون جگر گردد چون دور بما افتد
احوال دل حافظ از دست غم هجران
چون عاشق سرگردان کز دوست جدا افتد
***
مولوی:
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی، دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقهء لنگانی می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که در افکندی صد فتنه فتانه
***
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبهء ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پـس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیافتادی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت پروانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
دو روزه عمر این همه افسانـه ندارد
***
فروغی بسطامی:
تا به جفایت خوشم، ترک جفا کردهای
این روش تازه را تازه بنا کردهای
راه نجات مرا از همه سو بستهای
قطع امید مرا از همه جا کردهای
دوش ز دست رقیب ساغر می خوردهای
من به خطا رفتهام یا تو خطا کردهای
قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال
تا تو قرین قمر زلف دوتا کردهای
گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من
خال سیه را چرا غالیه سا کردهای
حلقهء آزاده گان تن به بلا دادهاند
تا شکن طره را دام بلا کردهای
کار فروبستهام هیچ گشایش ندید
تا گره زلف را کارگشا کردهای
من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم
هر چه به من دادهای وام ادا کردهای
من به جگر تشنه گی ثانی اسکندرم
تا لب جان بخش را آب بقا کردهای
خضر مبارک قدم سبزهء خط تو بود
کز اثر مقدمش میل وفا کردهای
با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن
تا نکند با تو عشق آن چه به ما کردهای
شاید اگر خوانمت فتنهء دوران شاه
بس که ز قد رسا فتنه بپا کردهای
ناصردین شاه راد آن که بدون ابر گفت
معدن و دریا گریست بس که عطا کردهای
آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید
نام خطش را دگر مشک خطا کردهای
***
عماد خراسانی:
گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
باز کن ساقی مجلس سر ِ مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
مست مستم، مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانهام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر بهجز عشق توام هست تمنای دگر
تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی وجز تو دلارای دگر
نشینده است گلی بوی تو ای غنچهء ناز
بوده ام ورنه بسی همدم گل های دگر
تو سیه چشم چو آئی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر
این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش
آرزو ساخته بستان طرب زای دگر
گر بهشتی ست رخ تست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
می فروشان همه دانند عمادا که بود
عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر
***
غلام رضا قدسی:
کاش بودم لاله تا جویند در صحرا مرا
کاش داغ دل هویدا بود از سیما مرا
کاش بودم چون کتاب اُفتاده در کنجی خموش
تا نگردد روبه رو جز مردم دانا مرا
کاش بودم همچو عنقا بی نشان در روزگار
تا نبیند چشم تنگ مردم دنیا مرا
کاش بودم شمع تا بهر رفاه دیگران
در میان جمع سوزانند سر تا پا مرا
کاش بودم همچو شبنم تا میان بوستان
بود هر شب تا سحر در دامن گل جا مرا
کاش قدسی از هوا پُر می شدم همچو حباب
تا بهر جا جای می دادند در بالا مرا
***
استاد خلیلی:
ناله بدل شد گره، راه نیستان کجاست؟
خانه قفس شد به من، طرف بیابان کجاست؟
اشک به خونم کشید، آه به بادم سپرد
عقل به بندم فکند، رخنه ی زندان کجاست؟
گفت پناهت دهد، در ره آن خاک شو
آن که شدم در رهش خاک، بگو آن کجاست؟
روز به محنت گذشت، شام به غربت سحر
ساقی گلچهره کو؟ نعرهء مستان کجاست؟
در تف این بادیه، سوخت سراپا تنم
مزرغم آتش گرفت، نم نم باران کجاست؟
موج نلرزد به آب، غنچه نخندد به باغ
برگ نجنبد به شاخ، باد بهاران کجاست؟
خوب و بد زنده گی، بر سر هم ریختند
تا کند از هم جدا، بازوی دهقان کجاست؟
برق نگه خیره شد، شوق ز دل رخت بست
خانه پُر از دود شد، مشعل رخشان کجاست؟
ناله شدم، غم شدم، من همه ماتم شدم
آن دل خرم چه شد؟ آن لب خندان کجاست؟
ابر سیه شد پدید، باز به چرخ کُهن
اختر برج ادب، مرد سخنران کجاست؟
هم نظر بو علی، هم قدم بوالعلا
هم نفس رودکی، هم دم سلمان کجاست؟
مرد نمیرد به مرگ، مرگ از او نامجوست
نام چو جاوید شد، مردنش آسان کجاست
***
اوبه درته راوړم سا به در پخوم
ياره ځم درسره خانه دې ورانه شه جوګی
يار مې هندو زه مسلمان يم
د يار د پاره درمسال جارو کومه
په قلا دوې کوتري ناستې
يويې ويشتل کړي بل يې څان سينګارونه
ديوال سوری کړه ګوتې راکړه
پلار مې خټګر دی بيا به جوړ کړی ديوالونه
***
پارسال تویسرکانی:
باز آمدی ای جان من جان ها فدای جان تو
جان من و صد همچو من قربان تو قربان تو
من کز سر آزاده گی از چرخ سرپیچیده ام
دارم کنون در بندگی سر بر خطِ فرمان تو
آشفته همچون موی تو کار من و سامان من
مست است همچون بخت من عهد تو و پیمان تو
مگذار از پا افتم ای دوست دستم را بگیر
روی من و در گاهِ تو دست من و دامان تو
گفتی که جانان کیم؟ جانان من جانان من
گفتی که حیران کی ای؟ حیران تو حیران تو
امشب اگر مرغ سحر خواند سرود می خوانمش
چون بار ها بر بست لب او درشب هجران تو
با بوسهء از آن دولب اکرام را اتمام کن
هر چند باشد (پارسا) شرمندهء احسان تو
***
سیمین بهبهانی:
چون درخت فروردین پُر شکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم بر چه کس بیافشانم
ای نسیم جان پرور امشب از برم بگذار
ور نه این چنین پُرگل تا سحر نمی مانم
لاله وار خورشیدی در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا سر زد از زمسـتانم
دانهء امید آخر شد نهال بار آورد
صد جوانه پیدا شد از تلاش پنهانم
بوی یاسمن دارد خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد شانه های عریانم
شعر همچو عودم را آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد در دل شبستانم
کس به بزم میخواران حال من نمی داند
زان که با دل پُر خون چون پیاله خندانم
در کتاب دل سیمین حرف عشق می جویم
روی گونه می لرزد سایه های مژگانم
***
راکړه شراب د سرو لبانو صنم
نظر لره په عاشقانو صنم
ساقی د مينې په انګار يمه زه
همېش د مينې خريدار يم زه
مکړه ستم په عاشقانو صنم
نظرلره نظر لره په مى خورانو صنم
***
فروغی بسطامی:
کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آیینهساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را
بالای خود در آینهء چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسوای عالم شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صفآرا کنم تو را
جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را
شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را
***
بهادر یگانه:
خرابم ز مستی خرابم خدایا
شرابم سراپا شرابم خدایا
ره کعبه از هر بیابان که پرسم
دهد خار صحرا جوابم خدایا
به هر سینه ای سر نهم ناله خیزد
غمم، حسرتم، التهابم خدایا
ز دیدار من دیده آزرده گردد
مگر چهرهء آفتابم خدایا
من از بی وفایان وفا چشم دارم
به دنبال نقش سرابم خدایا
مرا شاید از شعله ها آفریدی
که سر تا به پا پیچ و تابم خدایا
چنان در دل اشک ها غرق گشتم
که از غم چو نقشی بر آبم خدایا
ز هر موج ویران شود خانهء من
به دریای هستی حبابم خدایا
دلم شکوه از ماه و پروین ندارد
من از خویشتن در عذابم خدایا
چو موجم سراسر خروشم الهی
چو بادم سراپا شتابم خدایا
ز رویای هستی به جز غم ندیدم
همین بود تعبیر خوابم خدایا
***
سیمین بهبهانی:
ز چه جوهر آفریدی دلِ داغدار ما را
که هزار لاله پوشد پس از این مزار ما را
تنِ ما چرا بسوزی، که خود این گناه کردی
تو که بوسه گاه کردی لب پُر شراب ما را
چو نسیمِ آشنایی ز کدام سو وزیدی
تو که بی قرار کردی همه لاله زار ما را
ز سرشک نم فشاندم به بنفشه زار دوری
که ز بوته ها بچینی گلِ انتظارِ ما را
منم آن شکسته سازی که تو ام نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی که گسسته تار ما را
زکویر جان سیمین نه گل و نه سبزه روید
دلِ رنگ و بو پسندت چه کند بهار ما را
***
ملکالشعرا بهار:
من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یادکنید
عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزادکنید
آشیان من بی چاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانهء صیادکنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهء هستی شده بر بادکنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید
جور و بی داد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید
گر شد از جور شما خانهء موری ویران
خانهء خویش محالست که آباد کنید
کنج ویرانهء زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا دادکنید
***
خان جان مقبل:
بنازم قلب پاکت مادر من
بگردم دور خاکت مادر من
سیاه شد روزگار من سیاه شد
خدایا مادرم از من جدا شد
نبودم لحـظـۀ جان کندن تو
نبود دستم به دورگردن تو
فلک با من چرا این ناروا کرد
که یکدم مادرم از من جدا کرد
شرح تصاویر:
آرامگاه زنده یاد احمد ظاهر در منطقه ی شهدای صالحین.