داستان وسيم زكور ، كودكى از سوریه!!!
عبدالخالق صارم
این داستان نه از شاهنامه است و نا از ماگادیلون و نه هم از بافت خیال ! بلکه سرگذشت واقعی وسیم زکور، کودکی از سوریه است .
و سیم زکور یتیم زندگی کرد و بالآخره از فرط گرسنگی و در کناره راه و درگوشه تنهایی جان سپرد !
او بعد ازینکه خانواده خود را در زیر بمباران دموکراسی گونه مدافعین حقوق بشر، از دست داد ، یگانه چیزی که ازین دنیایی پر از وحشت برایش باقی ماند خریته پلاستیکی سیاه رنگ بود ، او آن را برداشت تا از میان اشغالی ها، قوطی های آهنی و پلاستیک و توته های نان خشک، جمع کند !
او نمی توانست با پای برهنه بالای چره های بمب ها و پارچه های سنگ و سمنت دیوار های افتیده و شیشه های شکسته راه برود تا اینکه از زیر آوار خانه ویران شده شان ، بوت های پدر از دست داده اش را پیدا می کند ، اورا می پوشد و با این بوت که از اندازه پایش خیلی کلان است ، افتان و خیزان راه می رود ، و در میان اشغالی ها به جستجو می پردازد !!!
أو همیشه گرسنه بود ، تا اینکه روزی از شدت گرسنگی در کناره راهی افتاد و جان سپرد!
خریته پلاستیکی سیاه رنگ هرگز وسیم را تنها نگزاشت و بیشتر از همه انسان ها به او با وفا ماند و حتی بعد از مرگ وسیم هم در کنارش دیده می شود !
در پاهای وسیم بوت های پدرش نیز دیده می شود ، این بوت ها می شرمد که برای ما از عقب مانی امت دوملیاردی اسلامی حکایت ها کند ، گویا که به ما می گوید :
من با وسیم هستم و در دوستی خود به وسیم وفا دار هستم ، شما بروید و از رابر چرخه تانک های صلیبی ها به خود بوت بسازید و از شیشه عطرملیشه های صلیبی ، بمب دستی بسازید و این جنایکاران را از وطنم عقب برانید !!!
وسیم کسی نداشت که در لحظات مرگ نزدش نشسته باشد !
مادری نداشت که اورا در آغوش بگیرد ! کسی نداشت که بعد از مرگ بر وی گریه کند ! کسی نبود او را غسل دهد و کفن کند و دفن کند!!!
جسد او با دوستان صمیمی اش " خریته پلاستیکی سیاه ، پارچه های نان خشک و بوت های پدر فقیدش همه افتیده بودند ، تا اینکه تجزیه شدند و از دیده ها برای همیشه پنهان شدند !!!
آااااه وسیم برادرم !!!