وطن پال او نور ګټور شعرونه
پارچه هاي ادبي و اشعار ِ دري پوهاند محمد موسي معروفي
ع کريم حليمي
28.03.2018
شعر دری من که بسبک نثر مسجع مشتمل هر سه نوع ان در سال ۱۹۹۵ سروده شده و در مجموعه "زړونه او رازونه" طبع گرديده است
جفای نگاه
من به او نمی نگرستم
مينازيدم باينکه اگر نخواهم به او بنگرم ميتوانم به او ننگرم
ولی صد افسوس که طرف او ديدم و نگاهم را به او از دست دادم
نگاهم چون کبوتر نو پرواز ، لانه چشمان مرا ترک گفت و به پرواز در امد:
بسوی او... بسوی تبسمش، تبسميکه قطره وار بر گلبرگهای لبانش مي درخشيد و مي لرزيد
در تبسم او دعوت بود... حکايت بود... اتش بود:
دعوت؟ ... دعوت تسليمی دل
حکايت؟ ... حکايت قربانی هستی
اتش؟ ... اتش سوزان عشق
اتشی که ميسوختاند و لذت ميبخشېد... اتشی که نابودم میکرد ولی هستی ام میداد... هستی نو طراز، هستی قشنگ، هستی مرموز
نگاهم در تبسم او سوخت و دیگر برنگشت: نه سوی من نه هم سوی دیگران
انچه که برگشت همان نگاه نبود که از لانه چشمان من پریده بود:
نگاه من غرور داشت... واکنش داشت... بیصبری داشت
انکه برگشت تواضع داشت... ارام بود... اسير بود
نگاه خودم بمن جفا کرد و از ان او شد: از ان تبسم او ... از ان هستی او...
نگاه من در اتش تبسم او بال و پر کشيد... سوخت...ذوب شد و هستی يافت
در تبسم او افاق بود که نالش داشت و ابديت بود که تابش داشت
من دگر کور هستم... اما...اما... ميروم دنبال نگاه خود و تبسم او
ميروم... ميروم بسوی روشنی که تاريک است... و تاريکی که سرنوشت ساز است:
سرنوشت سوزنده اما لذت بخش
ميخواهم بسوزم تا زنده بمانم ... و خوش دارم زنده بمانم تا سوخته بتوانم
ميخواهم بسوزم... و... بسوزم... و بسوزم در اتش او، در اتش تبسم او...
بسوزم تا زمانيکه اسمان ميچرخد و ستاره گان ميدرخشد
ع کريم حليمي
19.04.2018
از پارچه های ادبی دری پوهاند موسی معروفی بسبک نثر مسجع
عشق موجها
چه لذتبخش است نشستن به پيش امواج بحر... چه مستی افرين است در اغوش کشيدن انها.
موجها خنده روی، ترانه ساز و اواز خوان اند. وقتی انها را در اغوش ميکشی ازارت ميدهند،
خنده ات ميدهند، خوابت ميدهند، ترت ميکنند و بعضا" هم افگارت ميکنند... اما، اما به نيت خوب..
بشېوه دوستی.. بهدف خوشگذرانی: موجها بسويت ميايند مستانه و بيباک.. پر از حيات و قوت.. مست از باده
جوانی و عشقبازی.
موجها خراباتی و بوسه دوست اند: بوسه ميگيرند از پاها و سينه ها و لبها.
بوسه ميدهند: بوسه شوخ، بوسه لرزه اور، بوسه خاطره ساز
ولی بهمان سرعتی که موجها دوست تان ميشوند فراموش تان ميکنند: موجها عاشق پيشه اند مگر عاشق وفادار هيچکس.
با انهم من موجها را دوست دارم: ميخواهم با انها باشم و در انها باشم. بسوي شان ميدوم بيباک و برهنه.
بر بسترشان ميجهم .. و در اغوش شان مي غلتم ولی مرا از خود ميرانند.. نه بقهر و خلق تنگی بلکه با خنده و مستي.
مرا از خودميرانند ولی زود نزد خود ميطلبند.. بوسه بارانم ميکنند و در اغوشم ميکشند: با قوت هرچه بيشتر ..
با لذت هرچه شيطانتر.
موجها مانند شيطان دوست داشتنی اند و مثل گناه هوس پسند. زندگی انها زندگی لحظه هاست: فاقد ديروز، خالی از. فردا و .. و لاکن.. مملو از خوشی و پيچ و تاب طناز و نالش خوشايند.
انها لذت ميبخشند و خاطره ميافرينند ولی افسوس که خاطره ها را ميگيرتد و با خود ميبرند: بسوی اعماق
بحر .. بسوی خاموشی مرموز .. بسوی تاريکی های نارس.
با انهم من موجها را دوست دارم چه موجها زيباست و زيبا پرستی ايين ما.