در تاریخ، مقاطعی نیز رونما می شوند که پایان یک موهبت بزرگ اند. سقوط حکومت مترقی اعلی حضرت شاه امان الله رحمت الله، پایان موهبتی بود که در یک مقطع تاریخی، رونما شد.  

ما در ایام جشن ها، به خصوص در 28 اسد، یاد و خاطره ی تحقیر استعمار را با شخصیت محوری شاه امان الله، تجلیل می کنیم. در واقع خاطره ی خوش آن دوره و تراژیدی سقوطش، هنوز در اذهان مردم ما باقی ست که چرا خادمی ناگزیر به ترک وطن شد که خیر مردم را می خواست.  

شاه امان الله از اعضای برجسته ی جنبش مشروطیت بود. افغان های فعال در این جریان، تقابل با استعمار را به معنی رهایی مردم از محدوده ای می دانستند که جزیره نشینانی بی هیچ آزرم انسانی، در جهان، خط کشیده بودند با تاراج هستی مردمان و ملت ها، امپراتوری بسازند.  

سه بار تقابل با امپراتوری «آفتاب گرفته گی»، مردم ما را به الگوی جهانی ضد استعمار  مبدل کردند. پیش از زمان نخستین تقابل با انگلیس، دید کوچک به مردمی که ظاهراً در جغرافیای امپراتوری «آفتاب گرفته گی» کوچک می نمودند، جنتلمن هایی را تشویق می کرد تا خط آقایی خویش را بر افغانستان نیز امتداد دهند. تقابل با این آقایی، بدترین دشمنی نیز تلقی می شد. 

امان افغان با اندیشه ی طرد و تحقیر استعمار، بزرگ شد. پس از قضیه ی ترور مرحوم امیر حبیب الله خان، سومین طرح ملی تحقیر و طرد انگلیس، عملی شد و در 28 اسد تجلی یافت. تحمیل این تحقیر به کشوری که پس از جنگ اول جهانی، پیروز به در شده بود، چیزی نبود که به راحتی پذیرفته شود.  

مستند صعود و افول تاریخ امانی را زیاد خوانده ایم، اما تحلیل هایی که انتباهی باشند، زیاد نیستند. شاید مشغله ی تاریخ نگاری در افغانستان، هرچند بیشتر پس از هفت ثور هرگز بی طرف نبوده است، جلو روشنگری هایی را گرفته باشد تا مردم به درستی از درک موهبتی که از دست داده اند، محروم بمانند.  

در هیاهوی 18 سال اخیر، با فرار از آزرم، ادعا هایی مطرح شدند که از حضور زنان تا آزادی ها، همه را مدیون حضور نو خارجی می دانستند. این که تجربه ی تورید ایده ها که در حد مرغ مقلد، حتی منفور شده اند، چه قدر ماندگار است، از همین اکنون خط و نشان اجتماعی طرد آن ها نیز کم نیستند، اما حدود یک قرن قبل با درک شرایط و روزگار، مردم ما مصمم بودند به دست آورد هایی برسند که اگر به سنگ تحجر و کودتا ها نمی خورد، حالا یک قرن از تاریخ آزادی های زنان، افکار و کار های رسانه یی نو ما می گذشت. 

در هرج و مرج اوج و سقوط دوره ی امانی، خصوصیت عاطفی شاه مرحوم نیز از خاطر ها نمی رود. او در جریان اصلاحات مورد ضرورت عامه ی افغان ها، سفارشات مصطفی کمال و شاه رضا پهلوی را به خاطر داشت، اما حب وطن و مردم بر سیاست هایش چیره می شدند: 

«افسران افغانی به شاه، پیشنهاد استعمال توپ های دور زن و طیاره نمودند، اما شاه نپذیرفت و گفت: این اسلحه برای دشمن افغانستان است، نه برای ملت افغانستان. مامورین بزرگ اصرار کردند تا اجازه داده شد.» (افغانستان در مسیر تاریخ، جلد اول و دوم (مکمل)، چاپ ششم، انتشارات میوند، کابل، 1393ش، ص 823، فصل عکس العمل ارتجاع.) 

در دشوار ترین روز هایی که بقای خود و خانواده اش مطرح بودند، نمی خواست در برابر مخالفان با شدتی ظاهر شود که در آن هنگام واجب بود. عاطفی بودن بیش از حد برای مرد شریفی که می خواست مردمش به رفاه برسند، او را با تمنیاتی محو کرد که پس از ملای دجال (معروف به لنگ) و تقابل با انگلیس، اهمیتی قایل نمی شد که هنوز ایده های قرون وسطایی حاکم بر جامعه، سد های آشکار اند که صلاح را نیز تکفیر می کنند.  

مُعضل ارتجاع که در گذشته با اُبُهت عبدالرحمن ها مهار می شد، به دشمنی مجال داد که در دو حضور مستقیم کوشیده بود مردم مسلمان ما را نوکر بسازد. قرار دادن شاه به جای کافر، تا به نیت صلاح مردم نیز خورد شود، نهایت مهارت جزیره نشینانی را می سازد که سال ها پس از آن زمان، کسی نمی پرسد چرا پس از «امپراتوری آفتاب گرفته گی»، مرز های آن به جزیره ای پایان یافتند که روزی به نام قدرتی که در سرزمین هایش آفتاب غروب نمی کرد، مشهور شده بود. تنفر مردم از بیگانه، علت اصلی غروب استعمار انگلیس است.  

در میان هیجان مردم، تضعیف حکومت، کرونولوژی غم انگیزی دارد که پس از اثرات و تبعات بد فرهنگ سازی های ضد شاه، دست های پیدا و پنهان با مجموعه ی خود فروخته در مقاطع تاریخی، ظهور می کنند. این تعدی به سقوطی انجامید که 90 سال پس از آن زمان، اگر شاه و حاکمیت مترقی او را از دست دادیم، جراحات عمیق داخلی که با اصل سیاسی نفی به میان می آیند، حتی باعث ترحم بر گروهکی می شود که از بازی های    بچه ی گانه ی خادم دین رسول الله تا مُرده های سر دار، باز هم ما را می رنجانند که در هر دو طرف، ما باخته ایم؛ چه تهیه ی دست آویز ستیز از تاریخ، حامیان هر دو جناح را هنوز در سنگر هایی دشمنی می نشاند که باعث بیشتر آن ها بیگانه بود. 

ما از قهرمانی های مخالفان شاه امان الله در حد تابوسازی های عقده ی حقارت، زیاد خوانده ایم، اما به شهادت تاریخ، دست هایی که پیدا و پنهان، شاه را سقوط دادند، بعداً مجری سیاست هایی شدند که به اصطلاح خادمان دین را نیز بر سر دار بردند. همه مُهره شده بودند:  

«در روز مذکور (24 دسمبر)، عسکر مختصر منظم با دسته جات غیر منظم و توپخانهء قوی، به حمله های جدی پرداختند. بچهء سقا با قوای خود، شکست سختی خورده، رو به فرار نهاد و در تاریکی شب، کوتل خیرخانه را عبور نمود. به این صورت در یک روز (25 دسامبر) تمام مواضع دشمن به دست سپاه دولت افتاد و فریاد شعف از کابل برخاست تا جایی که شاه از عجله ای که چند روز پیشتر در فرستادن خانوادهء شاهی توسط طیاره به قندهار نموده بود، پشیمان گردید. در این وقت تقریباً دوازه هزار عسکر غیر منظم و منظم در سرتاسر خط کوتل خیرخانه و غیره حصص تمرکز یافت و اشغال قطعی کاپیسا و پروان محتمل گردید. مگر فقدان مرکز عالی سوق و اداره با سبوتاژ دست های مخفی در داخل دستگاه دولت، این فرصت قیمتدار را از دست شاه ربود و سرتاسر جبهه به حالت انتظار و تدافعی باقی ماند و ابداً فرمان مارشی صادر نگردید. (همان، ص 824) 

چه در انتظار بود؟ به قول مرحوم غبار که شاهد عینی آن رویداد ها می باشد، تردید دامنگیر دولت، در مقاطعی رونما می شد که برای حکومت شاه امان الله، سرنوشت ساز بودند. تا زمان خروج شاه نیز دست دولت در شکستن شورش ها بلند بود، اما طرح های مغرضانه ی پشت پرده، با سرنوشت همه بازی می کردند.  

«در 9 جدی (30 دسمبر) یک قطعه عسکر امدادی با یک میلیون و هفت صد هزار افغانی از ولایت بلخ به قوماندانی عبدالرحیم خان غند مشر (از طرفداران جدی بچهء سقا) نزدیک رسید، اما او بی طرفی اختیار کرد تا دولت امانیه از بین رفت. آنگاه به بچهء سقا پیوست و خدمات مهمی انجام داد.» (همان، ص 824) 

تردید هایی که جلو همه را می گرفتند، از چه منشه یافته بودند؟ همه و هرکسی که توان و وظیفه داشت و می توانست جلو فاجعه را بگیرد، منجمد شده بودند. پوشیده نیست که تحول در حال شکل گیری با ادعایی که شده بود (قیام بر ضد کفر و بی دینی) دامان کسانی را نیز می گرفت که از سال ها قبل همکار دولت بودند. در واقع تغافل تا این مرز، از خلق ایده هایی برخاسته بودند که ذهنیت منفی اجتماعی آن را می توان در داستان زیبای «پیر بغدادی یا دیوید جونز» خوب درک کرد.  

«در10 جدی، مردم پغمان، قیام کرده حاکم بچهء سقا را گرفتار نمودند و به حکومت تسلیم دادند. 

در 15 جدی (5 جنوری 1929) یک عده مردان داوطلب از لوگر به کمک دولت رسید، اما جبههء جنگ به نفع بچهء سقا همچنان خاموش ماند.» (همان، ص 824)  

بلی، هیچ چیزی نمی توانست جلو سقوط افغانستان را بگیرد، زیرا نظام را از درون خورد کرده بودند. ثبت رویداد های آن دوره به وضاحت می رسانند که با وجود تخریب تبلیغاتی دولت، محبوبیت شاه به اندازه ای بود که هرجا نوبت مردم می رسید، به مخالفان دولت می تاختند، اما دست های پنهان، دولت را فلج کرده بودند.  

«در 16 جدی، پیشنهاد جرگهء ننگرهار رسید که مطالبات شورشیان را توضیح می کرد. همچین پیشنهادی از طرف ملا های قندهار بر ضد ریفورم رسید. شاه، مقابلتاً اعلامیهء 18 فقره یی در تعدیل ریفورم طبع و نشر نمود و در این اعلامیه وعده داد که «مجلس اعیان تشکیل، مدعی العموم مقرر می شود. محصلات افغانی از ترکیه مراجعه می کنند. ملا های دیوبند در افغانستان، داخل شده می توانند. از رشوت جلوگیری می شود. زنان، دست و روی خود می پوشند و موی خود کوتاه نمی کنند. در تدریس ملا ها شهادت نامه خواسته نمی شود. توزیع تذکرهء نفوس منع، شراب نوشی مجازات می شود. در هر حکومتی یک نفر ملای محتسب مقرر می کرد. روز تعطیل از پنجشنبه به جمعه مبدل می شود. زنان، لباس اروپایی نپوشیده و برقع خواهد پوشید. نظامیان، مرید شده و مرشد گرفته می توانند. مکتب و انجمن حمایت نسوان تا تاسیس مجالس اعیان و وکلا معطل است. گرفتن قرض آزاد است. پوشیدن لباس قید نیست.» (همان، ص 824) 

امروزه وقتی تجلیل با شکوه و گرامی داشت شاه غازی در ننگرهار همیشه بهار و لویه کندهار برگزار می شود، مردان و زنان، پسران و دختران ما اشک می ریزند که با    گذشته ی خوش آنان، چه کرده اند؟ می توان پی برد که وقتی یک روشنفکر ننگرهاری یا قندهاری، مطالبات دشمن را در کاغذ ارتجاع می بینید، از این که شاید نزیکان او نیز در آن سهم داشته باشند، خشمگین، آزرده و ناراحت می شود. آنان بسیار مقصر نبودند، بل تابع باور هایی بودند که هنوز در جامعه ی ما در حد خوب و بد، تعریف نمی شوند.  

حکومت امانی، شکست حصار هایی بود که مردم را در توزیع قدرت و رفاه، مساوی نمی ساختند؛ هرچند عمر آن تجربه، کوتاه بود، اما بنیان فکری عدالت اجتماعی را گسترد تا قبل از هیاهوی جنگ سرد و تورید ایدیالوژی ها نیز مردم ما با بزرگان سیاسی، راهی را بپیمایند که تا پایان اولین ریاست جمهوری، اکثراً کامیاب بود.  

واکنش های خشن مردم ما به جهالت فرهنگی، امروزه به اصل تقابل با باور های خرافی و ارزش های تعریف ناشده، مبدل شده اند، زیرا خواسته های حامیان دیروزی و امروزی شاه غازی، یک سان اند. 

«این تبدیل ریفورم، ربطی به خواسته های اساسی مردم نداشت، زیرا احتیاج مردم به عدالت اداری و اصلاحات زراعت و آبیاری و امثال آن بود. در حالی که این اعلامیه، خواسته های فیودال و روحانی را تامین می کرد. مجلس اعیان دایر می شد و ملا و محتسب بدون شهادت نامه در امور اجتماعی موثر می ماند. معهذا روحانیون و فیودال که یک حکومت ارتجاعی و ملوک الطوایفی می خواستند، با این اعلامیه متقاعد نگردیدند و اغتشاش باقی ماند.» (همان، ص 824) 

قرار بود تقاص شکست هایی را بگیرند که در گذشته ی تاریخی، آنان را سرافگنده کرده بودند. حکومتی در حال نابودی قرار داشت که استعمار را تحقیر کرده بود. با وجود انعطاف شاه در برابر ارتجاع که اگر چند مورد محدود موجه جلوه دادن خواسته های به اصطلاح شرعی (بهانه های رشوت و اتهام شراب خوری) را منفی کنیم، تاوانی که پس از سقوط امانی، نصیب ملت شد، عقلانیت حاضر و شاهد بود که مردم، نمی بایست با مجبور کردن شاه، به دنائتی تن می دادند که بعداً به شرم تاریخی مبدل شد. به هر حال، تصمیم در جای دیگری گرفته می شد. همه مُهره شده بودند! 

کرونولوژی آخرین روز های تراژیدی سقوط: 

«شاه و مامورینش از گلوله باران قلعهء مراد بیگ، مرکز عمدهء بچه ی سقا بدون سبب معلومی دست کشیدند و جنگ به یک متارکهء اعلان ناشده مبدل گردید. 

در شب 33 جدی (13 جنوری) هنگامی که سرتاسر تپه ها و کوه ها را دمه و غبار زمستانی پوشیده بود، دشمن در زیر پردهء دمه و غبار تا خیمه های قراولان کوتل خیرخانه، نزدیک شدند. در همین وقت از عقب جبههء دولت از مواضع مجهول شهر کابل، یک صدای شلیک عمومی تفنگ برخاست که هم شهریان و هم عساکر دولت در جبهه، سراسیمه گردیدند.  

در طول جبهه به سرعت برق منتشر گردید که شورشیان شنواری و ننگرهار، پایتخت را اشغال کردند. پس عساکر، مقاومت در جبههء خیرخانه را بی سود دانسته تا قریهء «ده کپک» کابل عقب نشستند. در حالی که تمام آن شایعات غلط بود و به این صورت راه حملهء بچهء سقا مجدداً در پایتخت، باز گذاشته شد.  

در صبح این شب (24 جدی- 14جنوری 1929م) شاه امان الله خان با یک عده افراد خانواده و غیر خانواده به سواری موتر، پایتخت را ترک کرده و به قندهار روان شده بود. در صورتی که هیچ کس از حرکت او مسبوق نبود. حرکت امان الله خان در ساعت 9 قبل الظهر بود. 

در ساعت10، طبق یک اعلان رسمی، مامور و افسر و غیره در قصر دلکشا مجتمع گردیدند و بدون آن که بدانند، معین السلطنه، برادر بزرگ شاه، با سرمنشی شاه وارد مجلس شد و در یک فضای سرد و خاموش و محزون که روز عزا را مانست، ورقه ای به امضای شاه امان الله خان قرائت گردید که در آن گفته شده بود: خیر ممکلت مقتضی این است که باید دست از کار بکشم، زیرا تمام خون ریزی و انقلاباتی که در مملکت است، به سبب برخلافی با من می باشد. شاه در این ورقه، استعفای خود از واگذاری سلطنت به برادر خود سردار عنایت الله خان، تذکر داده بود. لهذا حضار به بیعت کردن شروع نمودند. (همان، ص 825) 

سی سال زنده گی امان افغان در هجرت نیز تجلی زنده گی عاطفی مردی بود که به قیمت از دست دادن قدرت، مردم را فراموش نمی کرد. کاش عمر این بزرگان، قد می داد تا می دیدند مردمی که به خاطر مسرت آنان در رنج افتادند، در ملوک الطوایفی ارتجاع های بعدی، آن قدر قربانی دادند و تحقیر شدند که اگر او را به نکویی یاد می کنند، می دانند که چه چیز هایی را از دست داده اند. به خصوص پس از هفت ثور، مردم کُشی، تحقیر، تحمیل و وابسته گی به بیگانه، اما به نام صلاح، از اصول مهم سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اعتقادی، شمرده می شوند. 

«شاه عنایت الله خان (14-16 جنوری 1929): 

شاه جدید که فقط سه روز و آن هم در محوطهء ارگ و باز شهر کابل، زمامدار بود، در ظهر روز اول جلوس خود، هیئتی مشتمل بر چند نفر سردار و متنفذ مثل سردار محمد عثمان خان و محمد صادق المجددی و غیره نزد بچهء سقا اعزام و از استعفای شاه امان الله و سلطنت خود اعلام و خواهش انقطاع جنگ نمود. این هیئت قبل از رسیدن نزد بچهء  سقا، نخست بقیهء قوای دولت را که هنوز در محاذ «ده کپک»، متوقف بودند، تبریک و تهنیت از تبدیل سلطنت گفته و عدم احتیاج به جنگ را خاطر نشان کردند. عسکر، شروع به عقب کشی جانب کابل نموده تا شام همه در کابل رسیده پراگنده و متفرق ماندند. در عوض، خود هیئت را شورشیان نگذاشتند داخل خطوط آنان شوند. لهذا هیئت، شب در «ده کپک» توقف کرده و فردا در باغ بالا به نزد بچهء سقا رفته دست بیعت دادند و قوای شورشی که راه کابل را باز دید، به عجله داخل شهر شده ارتفاعات را اشغال و ارگ شاهی را محاصره نمودند. گرچه دو هزار عسکر ارگ با توپ و تفنگ، محاصره کننده گان را جواب می دادند، ولی شهر کابل اشغال شده بود و شورشیان در تمام شهر، امارت بچهء سقا را به عنوان امیر غازی حبیب الله، خادم دین رسول الله، با آواز بلند، اعلان کرده بودند. این خادم دین هنوز در باغ بالا بود و برادرش حمیدالله در قوماندانی امینهء کابل، قرار داشت.» (همان، ص 825) 

چه چیزی در این مستند تاریخی، پنهان است؟ هیئت شاه به ارتجاع می پیوندد و مشوق ترک سربازان از خطوط اول جبهه می شود. راه ها باز گذاشته می شوند و دو هزار سرباز ارگ با تمام امکانات در برابر یک دسته اوباش بی فرهنگ که بیش از دو- سه صد نفر ذکر نشده اند، ارگ را مفت و مجانی رها می کنند. هنوز خادم دروغین و بی سواد از شهر دور است که حکومت به نام وی، سجل می شود. 

وقتی ریای مرحوم استاد خلیلی در کتاب تخیلی «عیاری از خراسان» را می خوانیم و گرمای جهالت حامیان سقا را در نظم و نثر، مرور می کنیم، گویی به راستی عیاری برخاسته بود که سوا از خر- آسانی های دهن گنده ی کنونی، گویا دزد سرگردنه، نبوده است. این تراژیدی تاریخ، باستانی و دور از دسترس نیست. هنوز هم کهنسالانی وجود دارند که شاهد مستقیم اند یا فرزندان آنان آن تاریخ و پی آمد های زشتش را فراموش نکرده اند. بلی، توطئه ی سازمان یافته که نخست مشروعیت حاکمیت را با مشی مصلح آن زیر سوال بُرده بود، با جاباز کردن و تحریک حرص قدرت، شاه را منزوی می کند تا با تمام عواطف مردم دوستی، در حالی تنها بماند که فکر می کرد اگر مردم، مکتب و مدرسه داشته باشند، خودکفا باشند و در شهر های مرفه زنده گی کنند، بهتر است. او نیز اشتباهاتی کرد، اما قیمت آن ها، کمتر از آن بود که دوره ی خوش امانی، سقوط کند. 

«سید حسین هم شهر کابل را از اخلال حفظ می نمود. فردا (15 جنوری) بچهء سقا، داخل کابل شده در «باغ مهمان خانه» منزل گزید و توسط عسکر، تمام سفارت خانه های ممالک خارجی را زیر حفاظت قرار داد. همچنین امنیت شهر را توسط دسپلین شدیدی نگه داشت. فقط یک نفر از افسران هوایی کشته شد و بس، زیرا در وقت عبور، تفنگچهء او را خواستند بگیرند و او نداد و دو نفر سپاهی بچهء سقا را بکشت و خود نیز در چوک کابل، کشته شد. حبیب الله، ظهر همین روز در باغ مهمان خانه در بین جمعی خط مشی خود را شفاهاً اعلام کرد و گفت: من اوضاع بی دینی و «لاتی گری» حکومت سابق را دیده کمر خدمت دین بستم و شما را از کفر و لاتی گری نجات دادم. آینده، من پول بیت المال را به تعمیر و مدرسه ضایع نکرده، به عسکر و ملا خواهم داد که دعا کنند. مالیات و عوارض بلدی و گمرک نخواهم گرفت. شما رعیت منید! بروید و به خوشی بگذارنید.» (همان، ص 825) 

روستازاده گان بی سواد، شهر را از اخلال، حفظ می کردند!؟ بیش از همه، تمام سفارت خانه های خارجی را محافظت می کردند!؟ اما از همان آغاز با توحش، یک افسر تابع قانون را در چوک [(علنی و برای ایجاد رعب)] به شهادت رساندند. و بالاخره سقازاده ی بی سواد که در خط مشی اش لاتی گری، برداشت سطحی از روابط با خارجی را بهانه ی ستیز قرار داده بود با اولویت حفظ سفارت خانه های خارجی که حتماً سفارشی بود، به نقشی رو می آورد که حالا داعش در افغانستان می طلبد. حامیان ارتجاع اگر وجداناً اعلام شفاهی مشی او را تجزیه و تحلیل کنند، خواهند شرمید که نباید با سوالات پشتون ها چه کرده اند و هیچ نکرده اند، دعوای عدالت اجتماعی، راه بیاندازند. این تابوی بی سواد (بچه ی سقا)، بدون شک فقط می تواند الگوی تاریخی داعش کنونی باشد. 

سقازاده ی نوکر که حالا تعیین پدر و مادر و قومش نیز مشکل ساز شده است، زیرا کلکان با اکثریت ترکان و اعراب دری زبان، رُخ دیگر سکه است، به مردمی که در حاکمیت امانی بر اساس اصولنامه و قوانین مدنی، آهسته آهسته در حد حقوق مساوی شهروندی یا تبعه شناخته می شدند، با برداشت قرون وسطی، به نام «رعیت منید!»، لطف می کند!؟ مردم ما پس از همان آغاز با مُهر نوکر (رعیت)، نه ماه خون جیگر خوردند تا آن حکومت ننگین، سقوط کرد.   

پایان تراژیدی سقوط امانی:  

«روز 16 جنوری، در نتیجهء مفاهمه ای که بین ارگ و بچهء سقا توسط محمد صادق المجددی و سردار محمد عثمان خان به عمل آمده بود، قراردادی در قرآن [مجید] بین طرفین امضاء گردید که طبق آن، ارگ به حبیب الله تسلیم می شود؛ مشروط بر این که جان عسکر و ساکنین ارگ محفوظ و آزاد بماند و هم عنایت الله خان با خانوادهء خود توسط طیارات انگلیسی، افغانستان را ترک بگوید. در حالی که قبلاً محمد صادق المجددی از سفیر برتانیه، طلب حمایت از خاندان شاهی نموده و تضمین کرده بود که بر طیارات انگلیسی از هیچ طرفی شلیک نخواهد شد. لهذا در 17 جنوری، دو طیارهء انگلیسی به کابل رسید و سردار عنایت الله خان با خانواده اش به استقامت پشاور پرواز کرد. به ساعت دو و نیم بعد از ظهر، دروازه های ارگ بر رُخ شورشیان، باز گردید.» (همان، 826) 

تسویه ی حساب تا انتقال تمام اعضای مهم خانواده ی شاه، جریان یافت. هراس از حضور افراد متشخص خانواده ی امان الله که اگر می ماندند می توانستند در ضعف های حکومت    بچه ی سقا که زود شروع شدند، با حمایت های مردم، دوباره به احیای دوره ی امانی کمک کنند، بیگانه را مصمم کرده بود تمام افراد متشخص و خبیر خانواده ی شاهی محو شوند. اگر اندیشه ی بدنامی سپردن و قتل آنان به حکومت ارتجاعی نبود، چنانی که بعداً شاهدیم، تمام مملکت را در هرج و مرج سقوط (تضعیف ساختار ها)، تشتت قومی (سمت شمال و جنوب و تبعیض بر علیه هزاره و شیعه) کشتار و ویرانی به نام کفر نیز گرفتار کردند، ترجیح می دادند تقاص تحقیر و طرد «امپراتوری آفتاب گرفته گی» را با قتل نیز بگیرند.  

هجرت شاه غازی و انتقال بقیه ی خانواده ی او که بعداً در ایران، هند، ترکیه و اروپا پراگنده شدند، بازی روانی دیگری بود تا آنان با مشاهده ی کشوری که سقوط کرده بود، عذاب روحی بکشند.  

متاسفانه رویداد های بعدی نیز چنان واقع شدند که اکثریت اعضای یک خانواده ی خادم ملت در رنج های انزوا تا دم مرگ از شمیم وطن، محروم ماندند. سرنوشت خدمتگاران واقعی به این کشور، چنین است.  

اکنون مردم ما به خوبی می دانند که بیگانه گان، چرا اصرار می کنند تابو های جهالت باقی بمانند و در چهل سال پسین، تمام جانیان و خاینان را به نام رهبر و پیشوا بر ما تحمیل کرده اند. 

استقلال سیاسی، در محاسبات اغراض بیرونی، استثمار و استعمار، اخلال وارد می کند. در دنیای مدعیات آزادی و حقوق بشر، یافت این پاسخ مشکل نیست که فقط چند کشور اند که زنده گی خوب در آن جا ها یافت می شود. یاد امان افغان، جاودانه گرامی باد!