هیچگاه به پدیده ی «ناقص العقل»، باور نداشته و ندارم؛ زیرا اگر از اختلال های مادرزادی و عوارضی که باعث آسیب فزیکی می شوند بگذریم، جنسیت انسان در زن و مرد، کامل آفریده شده است.

تحریف دین و استفاده ی سوء از آن، گاه باور هایی را تعمیم می دهد که با هیچ عقل و منطقی جور در نمی آیند. در جامعه ی ما معروف است که «مردم افغانستان، نصف قرآن را قبول ندارنداین هجو، بیشتر به این خاطر است که رسوب فرهنگ های قبل از اسلام یا شاید عادات مردمانی که مثلاً با حضور اجتماعی زن، مخالف بوده اند، برای نهادینه گی زن ستیزی، به جعل و تحمیق مردم، رو آورده اند.

اما استثنا نیز یک حقیقت مسلم است. من پدیده ی ناقص العقل را با اسثتنا، برای بعضی  ذکور و اناثی می پذیریم که اگر مشکل مادرزادی نداشته باشند، یا به اثر حادثه ای معیوب نشده باشند، حتماً عقب مانده گی فرهنگی دارند و از آن، اشمئزاز تعصب قومی شان بیرون می شود. به تبصره و قضاوت زیر، توجه کنید!

«وقتی ظهیرالدین محمد بابر جانشین پدرش شد، فقط ۱۴ سال سن داشت و دو برادر ناتنی و عمو و مامایش از سویی و حکمران مقتدری چون شیبانی خان از سوی دیگر او را تحت فشار قرار داده بود. او توانست با عزم و اراده و کاردانی اش نه تنها افغانستان امروزی و هندوستان بزرگ دیروزی را فتح کند، بلکه امپراطوری بسیار مقتدر و قانونمندی ساخت که پس از وفاتش تا۳۰۰ سال دوام آورد و اگر کمپنی هند شرقی بریتانیای کبیر آنوقت نمی‌بود، شاید تا حالا دوام می‌آورد. ظاهر شاه۴۰ سال تمام حکومت کرد و ۱۸ سال داشت که جانشین پدرش شد. او۱۰ سال بعد که می‌توانست ادارهء ملک و ملت خود را به دوش بگیرد، اگر در ده سال نمیتوانست، در۲۰ سال که می‌توانست! ظاهر شاه یک مرد عیاش و بیخرد و بی‌تدبیر بوده که به حساب میراثی از پدر خاین و خودفروخته‌اش پادشاه شد، ورنه شاید لیاقت مدیریت یک اداره را هم نداشت! دفاع از این شاه خواب بُرده که در تمام۴۰ سال سلطنتش هیچ آبادانی و تمدن و پیشرفت را نصیب ملک و ملتش نکرد، هیچ چیزی جز قومگرایی نمیتواند به حساب آید!»

گند تعصب قومی از این تبصره ی یک ناقص العقل، بیرون می شود. آوردن نام چنین موجوداتی در شرایطی که امثال پدرام ها علناً دهن گنده گی های مجوسی را مستند می سازند، شاید باعث اخراج او از کار شود. من می دانم که به اثر روشنگری های ما بعضی از همتباران مسوول در حکومت، از چند سالی ست که «باخاصیت» شده اند، و در این قبیل موارد با حذف و بیرون انداختن نیز پاسخ می دهند، اما چنانی که گفتم اگر ستمی گری را با تمام قباحت آن تحمل می کنیم، به اصطلاح با پارس کردن سگ، دریا مردار نمی شود! بگذار یک ناقص العقل دیگر به اصطلاح نویسنده که تمام ادارات فرهنگی ما بیشتر به خاطر کار اداری آنان پُر است(کمیت) و اگر خوان افغانستان نباشد، با تمام القاب فرهنگی، نه خود و نه کار شان بیرون از کشور، دو توت ارزش ندارند، از نان نیافتد.

هدف این است که مدعیان فرهنگی در افغانستان، هر چه زور می زنند، باز هم زیر فشار تاریخی خم می شوند که می بینند به اصطلاح قبیله گرایان در تمام جغرافیایی به وسعت هند تا آمو و از کشمیر تا اصفهان تاریخ گذاشته اند و افغانستان با حضور کنونی، سهم دولتداری آنان است و می ماند. زیر چنین فشار مضاعف، آن چه قبل از افغانستان داریم، آن قدر حقیر و ناچیز اند که اگر تمام دنیا نیز سرمایه گذاری کنند، فقط خاک برداری ویرانی هایی که تنها میراث مغول است، هرگز مرفوع نمی شود. 

حرف در این است که با تنقید غیر اخلاقی یا نمونه ی ناقص العقلی که آوردم، چنان نابخردانه می نویسند و می گویند که اگر خبره گان ما وقت می گذاشتند و جهت رفع فرهنگ های غیر اخلاقی تنقید، کار می کردند، حالا چند هزار گندنامه ی ناقلینی منتشر نمی شد که هرچند تعدادی به نام فرهنگی و نویسنده مشهور اند، اما بدتر از یک بی سواد و نادان می نویسند و انتقاد می کنند.

در حوصله ای که این جا می گذارم، برای این که ذهن خواننده ی افغان بازتر شود و هم متوجه اعتراض من بر تخلیقات ناقص العقل ها شوند، عطف توجه می دهم که افراد تاریخی، زاده و تابع شرایط خودشان استند. بنا بر این، باید با درنظر داشت روزگار خودشان تنقید شوند.

در مورد مغولان/ گورگانیان یا موسس این سلسله(ظهیرالدین محمد بابر) چه می دانید! شخصی از اعقاب مغولان وحشی که پس از مرگ پدرش در فرغانه در آسیای میانه، در خانه جنگی ها درمانده شده بود، پس از آن که محمد خان شیبانی، تمام آنان را بیرون می اندازد، وارد افغانستان می شود. در آن زمان در افغانستان، فترت طولانی آغاز شده بود. به اثر وحشی گری های مغولان و بقایای تیمور لنگ، اکثر ساحات کشور ما فاقد قدرت های نیرومند بودند.

بابر پس از فرار از آسیای میانه، یک بخش افغانستان را در حالی اشغال می کند که هیچ نیروی مرکزی قوی، جلو او وجود نداشت. پس از این حضور، تاریخ فتور240 ساله ی کشور ما تحت سیطره ی شیبانی های آسیای میانه، صفویان ایران و مغولان هند نیز آغاز می شود. به تایید تاریخ، این240 سال، از بدترین تواریخ کشور ماست. در این مدت، افغانستان- شاهد جنگ های خونین و طولانی سه قدرت منطقه یی است.

بابر پس از تصرف مفت و مجانی بخش هایی از افغانستان، به هند می رود. معاصر او در هند، سلطان ابراهیم لودی، آخرین پادشاه پشتون این سلسله است. ابراهیم لودی، به شهادت تاریخ، هرچند مرد دلاور بود، اما بی خرد. جالب است بدانیم نبود ذهنیت های ناسیونالیستی در آن زمان، بابر را در زمینه ای توفیق می بخشد که بخشی از پشتون ها ناراض دربار هند که به رسم آن روزگار، برادر مسلمان را نسبت به برادر قومی ترجیح می دادند، بابر فراری از آسیای میانه را کمک می کنند تا در جنگ پانی پت، ابراهیم لودی یا قومی خودشان را شکست دهد.

این شکست، آغاز زوال قدرت سیاسی پشتون ها در هند نیز است؛ هرچند پس از مرگ بابر، شیرشاه سوری/ پشتون، تمام مغولان را بیرون می اندازد، اما آسیب پذیری ریشه های قدرت سیاسی پشتون ها در جامعه که در زمان بابر، صورت گرفته بود، اسلاف شیرشاه را از عمقی محروم می کند که طی یک قرن تبارز سیاسی پشتون ها در هند، حاصل شده بود. بنا بر این، بازمانده گان شیرشاه سوری نیز دچار جبر تاریخ می شوند و هندوستان، شاهد یک جریان غیر بومی دیگری می شود که اگر منظر مدنی و فرهنگی دارد، بیشتر قدرت فرهنگی هند است که حتی وحشیان آسیای میانه را آدم می سازد.

چنان چه یادآوری کردم، افغانستان در عصر گورگانیان هند، شاهد بدترین تواریخ است. در این مدت در کشور ما، هیچ نوع مرکزیت مهم فرهنگی، سیاسی، عمرانی و اقتصادی تبارز نمی کند. می شود گفت بخشی از افغانستان نوکر شیبانی ها، بخشی نوکر صفویان متعصب و شیعه و بخشی نوکر مغولان هند بوده است. آن سه قدرت در افغانستان، فقط به مصاف هم می آمده اند و با سربازگیری و اخذ مالیه، دارایی های ما را در جای دیگر، مصرف می کردند.

از تمام دوران تسلط گورگانیان در افغانستان در240 سال، فقط یک چهل زینه در کندهار، چند مسجد، عمارت و باغ حقیر در کابل، چیز زیادی وجود ندارد. در همین مدت، شاهد هیچ مثال قابل وصف مدنی از سوی شیبانی ها و صفویان نیستیم. برعکس ظلم ها و ستم ها باعث می شوند تا نه فقط نهضت های پشتونی در شرق و غرب، به ایجاد افغانستان مستقل کمک کنند، بل تنفر مردم از فساد حاکمیت های مذکور، دشمنان را با سقوط مواجه می کند.

رستاخیز کندهار، صفویه را سقوط می دهد و با نبرد های خونین پشتون ها بر ضد مغول، این سیطره ی خبیث، به داخل هندوستان، عقب زده می شود. با ظهور امپراتوری احمدشاهی، مغولان حتی مدیون پشتون ها می شوند(نجات از قدرت هراس آور مرهته های جنوب هند) و پادشاهی آنان، توسط اعلی حضرت احمد شاه ابدالی، ابقا می شود.

از سلسله ی مغول بعضی بنا های مشهور چون تاج محل وجود دارند که به مصداق حاصل تمدن های خونین، اگر تفسیر شوند، قباحت های تاریخ اند. این محل و امثال آن که در برابر عظمت فرهنگی هند(معابد و کاخ های باشکوه با مهندسی های پیچیده ی قبل از گورگانیان) خیلی حقیر اند،  همانند اکثر میراث های گذشته، تاریخ خونین نیز دارند. اکثر این بنا ها با ظلم ها و چپاول دارایی های مردم، ساخته می شدند. معروف است که پس از ساخت تاج محل که20 سال به طول انجامید، یک دست و یک پای تمام معماران آن را قطع می کنند تا نتوانند نمونه ی دیگرش را بسازند. آری... این چنین بود برادر:

برده گان،800 میلیون تخته سنگ بزرگ را از اسوان، همان جایی که سد معروف اسوان را ساخته اند، به قاهره آورده اند و 9 هرم ساخته اند که شش تا کوچک است و سه تای دیگر بزرگ که شهره جهان اند.

800 میلیون سنگ را از فاصله ی980 کیلومتری به قاهره آورده اند و روی هم چیدند و بنایی ساختند تا جسد مومیایی شده ی فرعون و ملکه را زیر آن دفن کنند...

برای تصور قطر و وزن سنگی که سقف را تشکیل می دهد، کافی ست بدانیم جنسش از رخام است. چندین میلیون قطعه سنگ بزرگ را تا نوک اهرام، روی همین سقف چیده اند و این سقف، 5 هزار سال است که این وزن را تحمل می کند.

از آن همه کار، از شاهکار های چنان عظیم، دچار شگفتی شده بودم که در گوشه ای به فاصله ی300-400 متری قطعه سنگ هایی را دیدم که متفرق برهم انباشته شده اند. از رهنما پرسیدم: آن ها چیستند؟ گفت: چیزی نیست! مشتی سنگ است. گفتم این ها نیز سنگ های انباشته برهم اند و چیزی نیست! می خواهم بدانم که آن ها چه هستند؟ گفت: آن ها دخمه هایی هستند که چندین کیلومتر در دل زمین حفر شده اند. پرسیدم: چرا؟ گفت: سی هزار برده، سی سال سنگ های چنان عظیم را از فاصله ی هزارکیلومتری به دوش می کشیدند؛ گروه ها گروه، زیر این بار سنگین، جان می سپردند. هر روز خبر مرگ صد ها نفر را به فرعون می دادند، اما... چون وجود برده گان ارزان، بی نیاز شان می کرد، بی اندکی ترحم، اجساد لهیده ی برده گان را به گودال ها می ریختند و برده گان دیگری را به سنگ کشی می گماشتند...

چه قدر به آن عظمت و هنر و تمدنی کینه دارم که همه آثار عظیمی که در طول تاریخ، تمدن ها را ساخته اند، بر استخوان های اسلاف من ساخته شده است. دیوار چین را پدران من بالا بُرده اند و هر که نتوانست سنگینی سنگ های عظیم را تاب بیاورد، و درهم شکست، در جرز دیوار گذاشته شد. دیوار چین و همه دیوار ها و بنا ها و آثار عظیم تمدن بشری، این چنین به وجود آمدند.» (آری... این چنین بود برادر، دکتور علی شریعتی، به کوشش ناصر باغبان، انتشارات چاپ بخش، نسخه ی الکترونیک، سال 1386ش، صص 3 و 4)

در سالیان اخیر، نفرت عمومی مردم هند از میراث مغولان/ گورگانیان، به حدی ست که تقریباً اکثر جغرافیای عمرانی آنان که شکوه تاریخی ندارند، در توسعه هایی شهری از میان می روند. تغییر نام های عصر مغولی، به یک اصل پایدار جامعه ی هندی، مبدل شده است. هندیان، اگر از انگلیس ها هر قدر هم ناراض باشند، در یک مورد، بسیار راضی اند. پس از ختم استعمار انگلیس و باوجود تحدید ارضی هندوستان، اما اکثریت هندو، صاحب کشور خودشان می شوند.

بیش از500 سال از عصر یابویی گذشته است که از میراث فرهنگی شان در افغانستان، باغ بابر بیشتر به این خاطر مشهور می باشد که اعلی حضرت امیر عبدالرحمن خان با افزودی هایی بر آن، آن جا را که در واقع قبرستان گورگانیان بود، به باغ تبدیل می کند.

 هرچند دودمان بابر اکثراً در هند دفن شده اند، اما بابر و چند کُره اش، به اثر عدم عادت با گرمای هند، هر باری که دچار جل زده گی یا گَرگ(به فتح و کسر گ) می شدند، به جایی می آمدند که هیچ چیز قابل ملاحظه ای از میراث تاریخی(اکثراً ابنیه) آنان در هند ندارد. 

بیش از500 سال میان زنده گی یک یابوی تاریخی با یک انسان واقعی، شریف و با عزت(اعلی حضرت شاه محمد ظاهر (رح) فاصله است. یکی در عصری زنده گی می کرد که بدون نگرانی از تعقیب عدلی و قضایی جنایات بشری و آدمکشی، اگر هوس می کرد و موفق می شد، می توانست از خانواده ها تا خانمان مردمان جا های دیگر، هستی ها را برباد دهد؛ اما مرحوم ظاهر شاه در عصری تاریخ گذشت که یک خراش عادی، جزو دوسیه های جنایات بشری محسوب می شد؛ هرچند پس از سلطنت و جمهوریت شهید داوود، جنایات حزبی و تنظیمی، روزگار امثال بابر ها را تداعی می کردند، اما این باعث نمی شود تا به یک شخصیت قرن بیست، به گونه ای انتقاد کنیم که چرا لشکرکشی نکرده است.

در اوزبیکستان، مجسمه ای از تیمور لنگ را برپا کرده  اند و بر آن افتخار ها می کنند؛ عیناً شبیه برداشت هایی که از کوروش به اصطلاح کبیر می شود، اما هیچ کسی از خودش نمی پرسد که این کشورگشایان، چرا خانمان دیگران را برباد داده اند؟ منشور مسخره ی به اصطلاح حقوق بشر کوروش را در حالی قبول کنیم که این وحشی، ده ها کشور را اشغال کرده بود. یکی بپرسد کدام عقل می پذیرد که در میان ده ها ملت دربند، آزادی معنی می دهد؟ 

تورق تاریخ مغولان و تیمور لنگ، اگر وجداناً آن را بخوانیم، چند قرن پس از آن روزگار، ما را به گریه وامی دارد که با ویرانی ها و کشتار ها، چه بلایایی را بر میلیون ها تن، روا داشته اند. از مغولان وحشی چیزی نمانده است، اما رنسانس بقایای تیمور لنگ که ده درصد ولایت هرات کنونی را در بر نمی گرفت و به شهادت تاریخ، فاقد رشد علوم بوده است، اگر جبران مافات مطرح شود، تا قیامت نمی تواند خساراتی را جباران کند که تیمور لنگ بر میلیون ها تن وارد کرد. حالا فکر کنید که اگر افتخار بر آنان، تعصب قومی نباشد، چه معنی دارد؟

18 سال اخیر، پُر از دهن گنده گی ها یا تنقیدات ناقص العقل های مذکر و مونثی است که بدون کم ترین رعایت نزاکت های اجتماعی و اصل توازن، اما دهن پاره می کنند تا زمانی که خوب های این کشور بد نشوند، می دانند جایی برای تقدس توحش باستانی، قدیمی و احزابی نمی ماند که در 40 سال اخیر، روی آبا و اجداد مغولی، تیموری و بابری خودشان را سفید ساخته اند.

اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) که دوران سلطنتش با وجود عدم کفاف مالی و دشواری های سنتی مانع رشد، یکی از خوب ترین دوره های جهش مدنی، فرهنگی و سیاسی ماست، و در سالیان زیاد سلطنت، در حالی که در حصار بزرگان خانواده بود، در جواب به این که چه کرده است؟ گفته بود «سال ها پس از من نیز نتوانستند تمام آن چه از خدمات سلطنت مانده بودند را تخریب کنندبه راستی که با پارس کردن سگ، دریا مردار نمی شود.

یادآوری:

از طریق لینک زیر، رساله ی تحقیقی بسیار مهم «تاثیر پایدار فاجعهء مغول» را رایگان دانلود کنید!

https://www.ketabton.com/book/12903